چو خندان گشت صبح عالم افروز
|
|
زمانه داد شب را مژدهی روز
|
نماند اندر فلک ز انجم نشانی
|
|
به نیلوفر به دل شد گلستانی
|
ملک بر وعدهی دوشینه برخاست
|
|
حریفان باز جست و مجلس آراست
|
خمار عشق بازی در سر افتاد
|
|
دل از جوش شراب از پا درافتاد
|
اشارت کرد خواندن موبدان را
|
|
همان دانندگان و به خردان را
|
خردمندان چو گشتند انجمن گفت
|
|
که گردد هر دری با گوهری جفت
|
کسی کز عشق کس باشد خیالش
|
|
شود همسر به کابین حلالش
|
به فرمان دو صاحب چاره سازان
|
|
همی جستند راز عشق بازان
|
همی کردند یک یک را فراهم
|
|
دو گان را عقد می بستند با هم
|
چو گشت آسوده خاطرها به پیوند
|
|
به بوی وصل دلها گشت خرسند
|
ملک در پیش شیرین زار بگریست
|
|
که چند از یک دگر فارغ توان زیست
|
نه پاینده است بر مردم جوانی
|
|
نه کس را اعتماد زندگانی
|
چه بختست اینکه چون من پادشائی
|
|
بود محتاج رویت چون گدائی
|
کنونم ده زکات خوبی خویش
|
|
که فردا من غنی گردم تو درویش
|