شبی همچون سواد دیده پر نور
|
|
هوا عنبر فشان چون طره حور
|
زمانه برگ عشرت ساز کرده
|
|
فلک درهای دولت باز کرده
|
فرو مرده چراغ صبح گاهی
|
|
نشاط خواب کرده مرغ و ماهی
|
مقیمان زمین در پردهی راز
|
|
عروسان فلک در جلوهی ناز
|
کواکب در میان سرمهی ناب
|
|
درست افگنده مروارید شب تاب
|
گشاده شب در این طاوس گون باغ
|
|
دم طاوس را بر سینه زاغ
|
فرو برده زمانه جام جمشید
|
|
شده مه در زمین مهمان خورشید
|
ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو
|
|
کشیده با رگه بر سبزهی نو
|
لب شهر و دو مطرب زخمه درود
|
|
غبار غم جهان را کرد بدرود
|
معنبر شمعهای مجلس افروز
|
|
گشاده در دل شب روزن روز
|
بخور مجمر از عود قماری
|
|
زده ره چون نسیم نو بهاری
|
نهانی مجلسی کز هیچ سوئی
|
|
به جز محرم نمیگنجید موئی
|
ملک را داده گردون دوتا پشت
|
|
بشارت نامهی مقصود در مشت
|
صنم با او برسم دل نوازی
|
|
نشسته بر سریر سرفرازی
|
ستد جام شراب از دست ساقی
|
|
دمی خورد و به خسرو داد باقی
|
که چون من چاشنی گیرم ازین جام
|
|
ازانکن چاشنی لعل من وام
|
دو بوسی زان به نوش و ناز بستان
|
|
یکی وام ده و صد باز بستان
|
نشاید عاشقان را می پرستی
|
|
کزان دیوانگی خیزد نه مستی
|
شراب و عاشقی چونشد به هم یار
|
|
معاذ الله به رسوائی کشد کار
|
به جائی کاتشی در خرمن افتد
|
|
کجا میرد چو در وی روغن افتد
|
چو خورد آن باده را مست جگر خوار
|
|
به دستوری شد از شیرین شکرخوار
|
دهان را با دهانش هم نفس کرد
|
|
لبش بوسید و هم بر بوسه بس کرد
|
ز مقصود آنچه باید در نظرگاه
|
|
غم و اندیشه زحمت برده از راه
|
گهی جستند ا زمی جان نوازی
|
|
گهی کردند با هم بوسه بازی
|
گه او در زلف این شبگیر کردی
|
|
به گردن زلف را زنجیر کردی
|
گهی این جعد او بگشادی از ناز
|
|
دل درمانده را کردی گره باز
|
گه آن با این عتاب اندیش گشتی
|
|
شفاعت خواه جرم خویش گشتی
|
که این افسانههای ناز گفتی
|
|
ز هجران سرگذشتی باز گفتی
|
گه او از دل برو ندادی هوائی
|
|
به گریه باز راندی ماجرائی
|
در ان مجلس که بد از عشق بازار
|
|
خرد در خواب بود و فتنه بیدار
|
ز بس عشرت همه شب تا سحرگاه
|
|
بهشت این جهانی بود خرگاه
|