چو قیصر دید ز اوج پایهی خویش
|
|
چنان خورشید اندر سایهی خویش
|
به تاج و تخت دادش سرفرازی
|
|
کمر در بست در مهان نوازی
|
پس از چندی به خویشی مژده دادش
|
|
به دامادی کله بر سر نهادش
|
ز قد مریمش نخلی ببر داد
|
|
وزان نخل ترش خرمای تر داد
|
چو دریا لشکری دادش فرا پیش
|
|
که بنشاند غبار دشمن خویش
|
خبر بردند بر بهرام سر کش
|
|
که خسرو میرسد چون کوه آتش
|
دو لشکر روی در رو باز خوردند
|
|
به کوشش بازوی کین باز کردند
|
سنان جاسوسی دلها نموده
|
|
زبانی داده و جانی ربوده
|
ز تیر اندازی زنبورک از دور
|
|
مشبک سینهها چونخان زنبور
|
نی ناوک نوای زار میکرد
|
|
نوای او به دلها کار میکرد
|
خدنگ از سینه دل میکرد غارت
|
|
کمان میکردش از ابرو اشارت
|
باستقبال مرگ از تیغ خوردن
|
|
همی شد پای کوبان سر ز گردن
|
جگرها از بلارک چاک میشد
|
|
به گردون بانگ چاکا چاک میشد
|
به گرمی تو سنان چون برق گشته
|
|
میان آب و آتش غرق گشته
|
شده خسرو به کین جوشانتر از نیل
|
|
چو کوه آهنین بر کوههی پیل
|
به پیرامن بزرگان سپاهش
|
|
ز چشم بد به آهن بسته راهش
|
بزرگ امید با رای فلک تاب
|
|
نهاده چشم در چشم سطرلاب
|
چو طالع را زمانی دید فرخ
|
|
به پیل شاه کرد از فرخی رخ
|
به شه گفتا که دولت را ثباتست
|
|
بران پیلت که دشمن پیلماتست
|
روان شد پیل شه با سرفرازی
|
|
به یک شه پیل برد از خصم بازی
|
چو خود را در تزلزل دید بهرام
|
|
به برد آن زلزله از جانش آرام
|
گریزان میشد و خسرو به دنبال
|
|
رونده سرکش و جوینده قتال
|
مخالف گشت روزی قوت باد
|
|
همه کشتی زره یک جانب افتاد
|
بدینسان تا رسید از جنبش تیز
|
|
به انطاکیه در سر حد پرویز
|
خبر بر شاه رفت از معبر آب
|
|
که روزی بر درامد زود بشتاب
|
طلبکاران روان گشتند دل شاد
|
|
به سوی گنج باد آورد چون باد
|
ز در یا بر کشیدند آن خزینه
|
|
چو لولو ز آب و باده ز ابگینه
|
ملک بنشست روزی خرم و شاد
|
|
به بخشش گنج باد اور بگشاد
|
سخن گویان سخن را تازه کردند
|
|
ثناها را بلند آوازه کردند
|
فراوان ریخت از لولوی منشور
|
|
به دامان بزرگ امید و شاپور
|
نوا سازی که بودش بار بد نام
|
|
نوائی ساخت آن روز آبگین فام
|
نهاد از زخمه چو نبرزد تمامش
|
|
نوای گنج باد آورد نامش
|
چو در مجلس نوازش کردش از عود
|
|
براورد از دماغ عاشقان دود
|