رسیدن خسرو به شیرین در شکارگاه

به زاری گفت شیرین کای دغا باز چو دل بردی ز من چندین مکن ناز
اگر خورشید بر پایم زند بوس ز پشت پای خویشم خیزد افسوس
چو خود می‌بوسم اکنون پشت پایت تو پشت پا زنی شاید ز رایت
ملک از رخصت ان لعل چون قند زد اندر پای شیرین بوسه‌ای چند
پس آن که گفت باصد گونه زاری که ای در دل نشانده تیر کاری
من از عطف عنان مطلق خویش ترا می‌آزمایم در حق خویش
وگرنه من کجا آن پای دارم که از کویت به رفتن رای دارم
شکر لب گفت با خسرو که هان خیز چو دولت سایه‌ای بر فرق ما ریز
مهین بانو چو زان دولت خبر یافت که مه در منزل پروین گذر یافت
به رسم خسروان مجلس برار است خردمندان نشستند از چپ و راست
خرامان گشت ساقی باده در دست وی از می مست و می‌خوانان ازو مست
چو ماه چارده بنشسته خسرو پریوش در تواضع چون مه نو
لبش می‌خواست مهمان را دهد نوش کرشمه بانگ بر میزد که خاموش