رسیدن خسرو به شیرین در شکارگاه

چو صورتگر نمود آن صورت حال به دام افتاد مرغ فالغ البال
ملک را در گرفت آنحال شیرین که شیرین آمدش تمثال شیرین
سوی ار من شتابان شد سبک خیز چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز
قضا را از اتفاق بخت قابل مه و خورشید باهم شد مقابل
به گرمی بس که دلها مایل افتاد نظر شد گرم و آتش در دل افتاد
برابر چشم بر چشم ایستادند نظر دزدیده رو برو نهادند
شدند از تیر یکدیگر نشانه که بود آماج داری در میانه
بسی کردند ترتیب سخن ساز ز حیرت هر دو را برنامد آواز
نگه می‌کرد ماه از گوشه‌ی چشم دلش پر مینگشت از توشه‌ی چشم
چو نتوانست ازو دل را جدا کرد جنیبت راند و دل بر جا رها کرد
ز بی صبری جفا می‌دید و می‌رفت ز حیرت در قفا می‌دید و می‌رفت
رونده سرکش و جوینده بی‌حال کبوتر می‌شد و شاهین به دنبال
چنین تاشد گذر بر مرغزاری سمنبر خیمه زد زیر چناری
اشارت کرد خوبان را که پویند غریبان را خبرها باز جویند
دوید آزاد سر وی شد خبر جوی ازان بیگانگان آشنا روی
ملک فرمود تا شاپور فرخ بگوید در خور پرسنده پاسخ
جوابش داد شاپور از سر هوش که نبود راز ما در خورد هر گوش
اگر خود پرسد از ما بانوی دهر بگوئیم آنچه داریم از جهان بهر
پرستار آنچه بشنید آمد و گفت سهی سرو از خوشی چون لاله بشگفت
به خدمت خواند شاپور گزین را نشاند و از جبین بگشاد چین را