چو صورتگر نمود آن صورت حال
|
|
به دام افتاد مرغ فالغ البال
|
ملک را در گرفت آنحال شیرین
|
|
که شیرین آمدش تمثال شیرین
|
سوی ار من شتابان شد سبک خیز
|
|
چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز
|
قضا را از اتفاق بخت قابل
|
|
مه و خورشید باهم شد مقابل
|
به گرمی بس که دلها مایل افتاد
|
|
نظر شد گرم و آتش در دل افتاد
|
برابر چشم بر چشم ایستادند
|
|
نظر دزدیده رو برو نهادند
|
شدند از تیر یکدیگر نشانه
|
|
که بود آماج داری در میانه
|
بسی کردند ترتیب سخن ساز
|
|
ز حیرت هر دو را برنامد آواز
|
نگه میکرد ماه از گوشهی چشم
|
|
دلش پر مینگشت از توشهی چشم
|
چو نتوانست ازو دل را جدا کرد
|
|
جنیبت راند و دل بر جا رها کرد
|
ز بی صبری جفا میدید و میرفت
|
|
ز حیرت در قفا میدید و میرفت
|
رونده سرکش و جوینده بیحال
|
|
کبوتر میشد و شاهین به دنبال
|
چنین تاشد گذر بر مرغزاری
|
|
سمنبر خیمه زد زیر چناری
|
اشارت کرد خوبان را که پویند
|
|
غریبان را خبرها باز جویند
|
دوید آزاد سر وی شد خبر جوی
|
|
ازان بیگانگان آشنا روی
|
ملک فرمود تا شاپور فرخ
|
|
بگوید در خور پرسنده پاسخ
|
جوابش داد شاپور از سر هوش
|
|
که نبود راز ما در خورد هر گوش
|
اگر خود پرسد از ما بانوی دهر
|
|
بگوئیم آنچه داریم از جهان بهر
|
پرستار آنچه بشنید آمد و گفت
|
|
سهی سرو از خوشی چون لاله بشگفت
|
به خدمت خواند شاپور گزین را
|
|
نشاند و از جبین بگشاد چین را
|