جهان بی عشق سامانی ندارد
|
|
فلک بی میل دورانی ندارد
|
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
|
|
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
|
چراغ جمله عالم عقل و دینست
|
|
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
|
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
|
|
همه مستی شمر چون ترک هستیست
|
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
|
|
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
|
نی کم زان زن هندو در نیکوی
|
|
که خود را زنده سوزد بر سر شوی
|
تو کز عشق حقیقی لافی ای دوست
|
|
خراش سوزنی بنمای در پوست
|
تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد
|
|
نداری شرم از این ایمان بی درد
|
چو قمری را دهی بی جفت پرواز
|
|
ز بستان در قفس رغبت کند باز
|
کبوتر در هوای یار چالاک
|
|
فرو افتد ز ابر تیره بر خاک
|
ترا گر پای در سنگی براید
|
|
چو بیدردی ز دردت جان براید
|
فدای عشق شو گر خود مجازیست
|
|
که دولت را درو پوشیده رازیست
|
حقیقت در مجاز اینک پدید است
|
|
که فتح آن خزینه زین کلید است
|
کرم را شکر گوی زندگی باش
|
|
نمک را حق گذار بندگی باش
|
درت را قفل بر درویش کن سست
|
|
توانگر خود نه محتاج در تست
|
دهان مفلسان شیرین کن از قند
|
|
که بر حلوا کند منعم شکر خند
|
چو پیلان باش پیشانی گشاده
|
|
نه چون موران گره در سینه داده
|
کسی کز وام شیرین شد شمارش
|
|
همیشه تلخ باشد روزگارش
|
چو گردد ابر دولت بر تو در بار
|
|
فروتن باش همچون شاخ پر بار
|
به هستی به که خدمتگار باشی
|
|
که خود در نیستی ناچار باشی
|