داشت شبانی رمه در کوهسار
|
|
پیر و جوان گشته ازو شیر خوار
|
شیر که از بز به سبو ریختی
|
|
آب در آن شیر درآمیختی
|
بردی از آن آب ملمع به شیر
|
|
نقرهی چون شیر ز برنا و پیر
|
روزی که آن کوه به صحرای خاک
|
|
سیل درآمد رمه را برد پاک
|
آنکه جهان سوختهی شیر کرد
|
|
سوخته شد ناگه از آن شیر سرد
|
شیر خنک از تف و تابش بسوخت
|
|
جملهی آن شیر ز آبش بسوخت
|
خواجه چو شد با غم و آزار خفت
|
|
کارشناسیش در آن کار گفت
|
کان همه آب تو که در شیر بود
|
|
شد همه سیل و رمه را در ربود
|
مرد شبان زان سخن آمد ستوه
|
|
ماند سرافگنده چو سیلاب کوه
|
خسرو اگر دین طلبی از خدای
|
|
زین دل خاین به دیانت گرای
|