دلیری کاو صف مردان بدیدهست
|
|
نه بازش، دیده در خواب آرمیدهست
|
گوی را زیبد اندر زیر، توسن
|
|
که صف تیغ داند باغ سوسن
|
رود یک سر چو باد آن جا که یک سر
|
|
چو برگ بید بارد، تیغ و خنجر
|
نیندازد، گر آید ببر و یا شیر
|
|
چو نیلوفر، سپر، بر آب شمشیر
|
بسی بینی عروسان قبا پوش
|
|
بگشت کوچههای شهر پر جوش
|
نه شیران را کند کس حمله تعلیم
|
|
نه روبه را گریز و حیله تسلیم
|
نباشد هم شجاع و هم خردمند
|
|
بجز غازی ملک شیر عدو بند
|
چو دید آهنگ لشکرهای خسرو
|
|
که آید روی در روی و روا رو
|
اشارت کرد تا فرمان گزاران
|
|
کنند آئین ترتیب سواران
|
که و مه شد ز حکم کارفرمای
|
|
سلیح و ساز خود را زیور آرای
|
ز صیقلهای صفها، یافت جوشن
|
|
که فتح از غیبهایش گشت روشن
|
کمانها چون هلال اندر بلندی
|
|
پلان مریخ سان در زورمندی
|
خدنگ افکن به عشق اندر کمان دید
|
|
چو می خوار حریص اندر مهی عید
|
به تیر آراستن هر تیر سازی
|
|
چو باز آموز در تعلیم بازی
|
چو سوهان سوی پیکان کرده آهنگ
|
|
رسیده خیل چین در غارت زنگ
|
فرس بری و کوهی و تتاری
|
|
تذر و باغ و کبک کوهساری
|
حشم را چون سلیح و آلت رزم
|
|
مرتب گشت بهر جنبش و عزم
|
سبک غازی ملک کین را کمر بست
|
|
امید خویش بر تقدیر بر بست
|
نیاز بندگی را یار خود کرد
|
|
توکل را پناه کار خود کرد
|
برون آمد ز شهر فرخ خویش
|
|
سوی هندوستان کرده رخ خویش
|
ظفر پر مایه شد چون عادل از داد
|
|
زمین در لرزه شد چون مردم از باد
|
سپاه اندک ولی نیروی دل پر
|
|
نه نیروئی که گنجد در تصور
|
ز جای خود چو در جنبیدن آمد
|
|
ملایک ز آسمانش دیدن آمد
|
شتابان شد به تندی سوی بدخواه
|
|
درو نظارگی سیاره و ماه
|
همی آمد صف پولاد بسته
|
|
ز اقبال و ظفر بنیاد بسته
|
به پیش آهنگ آن قلب معظم
|
|
ملک فخر الدول گشته مقدم
|
ملک دریا صفت در صف دریا
|
|
خلف در پیش، همچون موج دریا
|
به بالای ملک ماهی نشانه
|
|
چو ماهی بر سر دریا روانه
|
چو آمد نیک نزدیک «علاپور»
|
|
«علاپور» از مهابت شد بلا پور
|
همی کردند سیر ماه و انجم
|
|
دوان مریخ پیر از چرخ پنجم
|
در آن جولانگهی جیحون مسافت
|
|
محیط حوض شد جیحون آفت
|
خبر شد جمع دهلی را در آن عزم
|
|
که پیش آمد به هیجا غازی رزم
|
به خود گفتند کین یک میر کم زور
|
|
چگونه با صف دهلی کند شور
|
ندید انبوه مردم را قیاسی
|
|
نکرد از پری لشکر هراسی
|
همی آمد به رسم زورمندان
|
|
چو گرگی در شکار گوسفندان
|
نه مردم بلکه اژدرها است این مرد
|
|
بهر انگشت خنجرهاست این مرد
|
کسی کافتد دل شیران ز گردش
|
|
نشاید سهل گیری در نبردش
|
بهر جنگ مغل کور خش برگرد
|
|
به فوجی ده «تومن» زیر و زبر کرد
|
چنین شطرنج بازی کاوست در کین
|
|
کند سر زیر شاهان را چو فرزین
|
چو گفتند این سخن را مرد دانا
|
|
هراسان گشت دلهای توانا
|
درین اثنا یکی زیشان بر آشفت
|
|
که چندین وصف دشمن چون توان گفت؟
|
گر او مرد است، نی ما زن شماریم؟
|
|
که با چندین سپه تابش نداریم؟
|
اگر خاک افگنیم آن سویگان مشت
|
|
زمین سان آسمان سازیم بر پشت!
|
همی باید کشیدن خنجر کار
|
|
که از خفتن نگردد بخت بیدار
|
به یک پی حملهای را نیم بر وی
|
|
که قلبش بی سپر گردد به یک پی
|
کنیمش خاک، اگر دریاست فوجش
|
|
بیاشامیم، اگر طوفانست موجش
|
چه باشد در دل دریا کف خاک
|
|
که باشد پیش صرصر مشت خاشاک
|
امیران، چار و ناچار، اندران عزم
|
|
کمر بستند بهر کوشش و رزم
|
همان مرتد که کیش کافری داشت
|
|
به کیش هندوان سهم سری داشت
|
به حیله خویش را پر زور میساخت
|
|
بلا میدید و خود را کور میساخت
|
دو چشمش کور بد در لشکر خویش
|
|
ولیکن احول اندر لشکر پیش
|
بلی شخصی که در دل سست زور است
|
|
سوی خصم احول و در خویش کور است
|
در آن حال، آن بزرگان را خبرها
|
|
به فتراک اجل بستند سرها
|
چو گشت آراسته لشکر به هنجار
|
|
به هنجاری که هست آرایش کار
|
عزیمت گشت محکم در نیتها
|
|
که خون ریزند فردا، بی دیتها
|
شب هندو نسب چون لشکر آراست
|
|
نفیر پاسبانان سو به سو خاست
|
به هم مهتاب و ظلمت شد شب آرای
|
|
چو خیل هندو و مومن به یک جای
|
سلیح آرای شد خلقی ز هر باب
|
|
گریزان شد ز دیده پیش از آن خواب
|
که و مه در خیال بامدادان:
|
|
که ما گردیم یا بد خواه شادان؟
|
کرا در خاک سازند آشیانه؟
|
|
که باز آید سلامت سوی خانه؟
|
کرا امروز، سر مهمانست، بر دوش،
|
|
که فرادا خواست کرد از تن فراموش؟
|
کرا امروز دست و پای بر جای،
|
|
که فردا هر یک افتد در دگر جای؟
|
کدامین هم نشین با ماست این دم،
|
|
که فردا خواست گشت از جمع ما کم؟
|
درین سودا مشوش بود هر کس
|
|
که شد جنبش پدید از پیش و از پس
|
مسافت در میان هر دو لشکر
|
|
قیاس ده کروهی بود کم تر
|
شبا شب راه مقصد بر گرفتند
|
|
سوی مقصود کار از سر گرفتند
|
چو صبح تیغ زن خنجر برآورد
|
|
جهان خفتان زرین در بر آورد
|
شب از خورشید روشن یافت بازی
|
|
چو قلب کافر از شمشیر غازی
|
سپاهی تشنه و بی آب و پر گرد
|
|
در آن گرد، از خوی خویش، آبخور کرد
|
رسید اندر مقام حرب که، تیز
|
|
ز آب تیز شمشیر آتش انگیز
|
روان گشتند هر سو کارداران
|
|
که آرایند صفهای سواران
|
صف پیلان چو صف ابر آزار
|
|
هر ابری، برق حمله، باد رفتار
|
به پشت پیل ترکان تیر در شست
|
|
چو کوهی که به پشت کوه بنشست
|
پس پیلان، سواران صف کشیده
|
|
به جوش از پشت ماهی تف کشیده
|
نه یک صف بلکه صد سد گران سنگ
|
|
که صحرای جهان زیشان شده تنگ
|
همه خان و ملوک اندر چپ و راست
|
|
به سختی در نشسته از پی خاست
|
سلیح و ساز هر یک خسروانه
|
|
ز آهن گشته دریای روانه
|
جوانان کرده ترکشها پر از تیر
|
|
برایشان در دریغ، این عالم پیر
|
ز هر سو غلغل تکبیر میخاست
|
|
چنانکه افغان ز چرخ پیر میخاست
|
جدا صفهای هندو ز اهل ایمان
|
|
چو گرد بخل ز آثار کریمان
|
فرس هندی و راوت نیز هندی
|
|
برهمن پیش در هندو پسندی
|
درآمد صف دهلی یک طرف تنگ
|
|
ز دیگر سو برای قلبهی جنگ
|
صف غازی ملک شد فوج بر فوج
|
|
چو دریائی که بیرون بفگند موج
|
صف دهلی چو آن صف را نهان دید
|
|
گریز و عجز دشمن در گمان دید
|
قوی شد زین گمان دلهای ایشان
|
|
که مانا جمع دشمن شد پریشان
|
به جولان شد سوار از هر کرانی
|
|
سبک شد بهر جولان هر گرانی
|
ملک غازی ستاریه حیدر عصر
|
|
که بودش هم عنان هم فتح و هم نصر
|
به پیش آهنگ فرزند سرافراز
|
|
چو شهبازی سوی مرغان به پرواز
|
بهاء الدین ملک دین را اسد هم
|
|
بسی شیران لشکر نامزد هم
|
علی حیدر، شهابالدین هر یک
|
|
یگانه در دو روی تیغ، هر یک
|
دگر گردن کشان و نام داران
|
|
به جان تشنه به جای تیر باران
|
بهر جا فوجهای سخت بسته
|
|
به عزم جان سپاری رخت بسته
|
ستاده جوق جوق اندر چپ و راست
|
|
که کی زان سو ملک غازی کند خاست
|
چو قلب دهلی از پیش اندر آمد
|
|
خروش جنبش از لشکر برآمد
|
ز هر سو قلب غازی فوج در فوج
|
|
محیط این سپه شد موج در موج
|
چو تیر پر دلان زد نغمهی نی
|
|
جگرهای کبابش داده هم می
|
کمان کاو خم زد اندر کینه جوئی
|
|
به استهزا تواضع کرد گوئی
|
نمود اندر نظرها در چنان راغ
|
|
هوا از پر کرکس چو پر زاغ
|
پر کرکس که میزد نالهی زار
|
|
صلامی داد کر کس را به مردار
|
گمان رفت از درفش تیغ در مشت
|
|
که محرابیست یا محراب زرتشت
|
ز شمشیری که هر یک سیر میزد
|
|
شعاع تیغ هم شمشیر میزد
|
نظر از رخش خنجر خیره میشد
|
|
جهان در چشم مردم تیره میشد
|
سنان جاسوسی هر دیده میکرد
|
|
همه زخم زبان پوشیده میکرد
|
برهنه در جگر میرفت هر نی
|
|
به خون پوشیده بیرون میزد از وی
|
به نیزه مرد زان سان سینه میخست
|
|
که بید سرخش از نی نیزه میجست
|
بسا پهلو که برقش بود در میغ
|
|
که مومن سوی مومن چون کشد تیغ؟
|
ولی با گبر و هندو بود کینه
|
|
که خون می بیختش غربیل سینه
|
غرض، اعظم ملک غازی چو در جنگ
|
|
محل دید از برای سیر آهنگ
|
گره بسته برای فتح بر تاخت
|
|
به یک حمله صف دشمن برانداخت
|
شکست اندر جهان لشکر افگند
|
|
که در پیشش مه و اختر سرافگند
|
شد از مومن به گردون بانگ تکبیر
|
|
ز گبران بانک «ناراین» هوا گیر
|
پلنگانی که چون آهو دویدند
|
|
بهر رخنه چو موشان میخزیدند
|
شده پیل از خدنگ غرقه سوفار
|
|
بسان خار پشت و پشتهی خار
|
ز پیل آویخته هر پیلبانی
|
|
تن آویزان و بیرون رفته جانی
|
ز دیگر پیل بانان جهد و تعجیل
|
|
که در سوراخ موری در خزد پیل
|
نمیزد پیل را چندان کسی تیر
|
|
که کار آید مگر بهر جهانگیر
|
چو مرتد خانخانان روی بر تافت
|
|
عنانها هر کسی سوی دگر تافت
|
ملک فخر الدول بود انددر پای
|
|
ران پی که بر گیرد از آن فوجی گران پی
|