حدیث عهد و پیمان لشکر غازی، که در کام نهنگ اندر روند و دیده‌ی اژدر!

ملک در پیش یک یک را طلب کرد پس از دل قصه را مهمان لب کرد
که ما را چرخ پیش آورد کاری که گردش هست، در وی، چرخ واری
کرا نیروی پیل است و دل شیر که هم بازو شود با ما به شمشیر
نخست از خون خود خیزد چو لاله پس از خون عدو شوید پیاله
ته‌ی خنجر نهد اول سر خویش کشد پس بر دگر سر خنجر خویش
بلی مردان بهر سازی و سوزی کسان را پرورند از بهر روزی
بود هر روز عشرت را شماری فتد ار بعد عمری کار زاری
به کاری ناید، ار، یاری در آن روز به سوزش دل که نبود یار دل سوز
بود تیر از برای رزم نخچیر تو بی آن، چوبه‌ی دان چوبه‌ی تیر
کمان گر بشکند هنگام پیکار، «زهی!» کی یابد از لب‌های سوفار!
بیائید آن که دارد کار با ما شوید از عهد و پیمان یار با ما
شود گر عهدها محکم به سوگند به کار جان شویم از جان کمربند
وگر یاری ندارد میل یاری که دشوار است کار جان سپاری
درین یاری که دارد کار با من؟ دل من هست آخر یار من!
بدین دل کاهنین سدیست بر پای کنم گرسد آهن باشد از جای
مرا یاور بس است و هم ترازو دو بازوی من و تعویذ بازو
شنیدم بود رستم چیره دستی که گاه حمله تنها صف شکستی
نه آن رستم ز من در کار پیش است که هر کس رستمی در عهد خویش است
چو من بر نام یزدان تکیه کردم یقین است آن که تنها چیره گردم
مراد من چو جز دین را فرج نیست من و این کار بر غیری حرج نیست!