ملک در پیش یک یک را طلب کرد
|
|
پس از دل قصه را مهمان لب کرد
|
که ما را چرخ پیش آورد کاری
|
|
که گردش هست، در وی، چرخ واری
|
کرا نیروی پیل است و دل شیر
|
|
که هم بازو شود با ما به شمشیر
|
نخست از خون خود خیزد چو لاله
|
|
پس از خون عدو شوید پیاله
|
تهی خنجر نهد اول سر خویش
|
|
کشد پس بر دگر سر خنجر خویش
|
بلی مردان بهر سازی و سوزی
|
|
کسان را پرورند از بهر روزی
|
بود هر روز عشرت را شماری
|
|
فتد ار بعد عمری کار زاری
|
به کاری ناید، ار، یاری در آن روز
|
|
به سوزش دل که نبود یار دل سوز
|
بود تیر از برای رزم نخچیر
|
|
تو بی آن، چوبهی دان چوبهی تیر
|
کمان گر بشکند هنگام پیکار،
|
|
«زهی!» کی یابد از لبهای سوفار!
|
بیائید آن که دارد کار با ما
|
|
شوید از عهد و پیمان یار با ما
|
شود گر عهدها محکم به سوگند
|
|
به کار جان شویم از جان کمربند
|
وگر یاری ندارد میل یاری
|
|
که دشوار است کار جان سپاری
|
درین یاری که دارد کار با من؟
|
|
دل من هست آخر یار من!
|
بدین دل کاهنین سدیست بر پای
|
|
کنم گرسد آهن باشد از جای
|
مرا یاور بس است و هم ترازو
|
|
دو بازوی من و تعویذ بازو
|
شنیدم بود رستم چیره دستی
|
|
که گاه حمله تنها صف شکستی
|
نه آن رستم ز من در کار پیش است
|
|
که هر کس رستمی در عهد خویش است
|
چو من بر نام یزدان تکیه کردم
|
|
یقین است آن که تنها چیره گردم
|
مراد من چو جز دین را فرج نیست
|
|
من و این کار بر غیری حرج نیست!
|