حدیث عهد و پیمان لشکر غازی، که در کام نهنگ اندر روند و دیده‌ی اژدر!

چو مرد آید برون از عهده‌ی عهد به کارش بخت و دولت را بود جهد
نشیند اهل دولت را به سینه چو می در جام و گوهر در خزینه
نماند چون بنفشه کز سر انجام چو سرو راست ز آزادی برد نام
شکوه مرد در عهد درست است مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است
ز مردان راستی باید قلم وار که گردد کار او را عهده‌ی کار
نگر غازی ملک را کز دل آراست به عهد شاه خود چون راستی خواست
کلید راستی در شد به کارش میسر گشت فتح کارزارش
شنیدم کز علاو الدین مغفور دلش پنهان و عهدی داشت مستور
چو او شد زان وفاداری سرافراز سرش گشت از جفا کاران سرانداز
چنین گفت آن که بود آگاهیش بیش که بد غازی ملک در خانه خویش
چو بشنید این سخن کامد بران سوی نه لشکر، بلکه دریای زمین شوی
طرب کرد از نشاط روزی بیش چو گرگ غالب از بسیاری میش
سپاهش ار چه بود اندک نه بسیار ولی بسیار اندک بود و پر کار
سواران بیشتر ز اقلیم بالا نه هندوستانی و هندو و لالا
غزو ترک و مغل رومی و روسی چو باز جره در جنگ خروسی
دگر تازک، خراسانی و پاک اصل نگشته اصل بد، با اصل شان وصل
همه مردان رزم و کار کرده غزاها با ملک بسیار کرده
بسی صف‌های تاتاران شکسته دل آن جمله خون خواران شکسته
خدنگ افگن پلان چست و چالاک ز بیلک کرده سد آهنین چاک
گهی چون آسیا که کرده سوراخ گهی چون شانه مو را کرده صد شاخ