چو بنشست بر تخت قطب زمانه
|
|
که چون قطب بادش بقا جاودانه
|
هوس خاستش کاز پی ملک داری
|
|
بکار بناها کند استواری
|
چو صاحب خلافه شد از عدل رافه
|
|
نهاده لقب حصن دارالخلافه
|
چو نیت چنان داشت در دل نهانی
|
|
که رایت برآرد به کشور ستانی
|
شدش در دل به بنیاد خیرات مایل
|
|
ز نور نیت کرد یک طرف حایل
|
به فرمود کاول برارند جامع
|
|
که بامش برآید به خورشید لامع
|
به طاعت چو سر پیش محراب شاید
|
|
به محرابی از کافران سر رباید
|
بهر دار کفری ز محراب و منبر
|
|
کند سرکشان را نگونسار و بی سر
|
رسیدند بنیاد کاران دانا
|
|
به «پل بر رخ باد بستن» توانا
|
پیامی مهیا شد اسباب چندان
|
|
که ناید در اندیشهی هوشمندان
|
به تعجیل کردند اندک اساسی
|
|
که باشد اساسش عمل را قیاسی
|
چو محراب بیت الخلافه برآمد
|
|
درآمد خلیفه چو جمعه درآمد
|
در روز آدینه را کرد گلشن
|
|
ز نور تعبد چو خورشید روشن
|
ز ایثار گنج پیاپی سراسر
|
|
گل زرد را کرد کبریت احمر
|
مصمم شدش عزم کشور گشائی
|
|
که کوشد در اظهار امر خدائی
|
من این ماجرا در سپهر نخستین
|
|
همه گفتهام جنبش شاه و تمکین
|