دگر گفت کامروز در هر دیار
|
|
غزل کوی گشته ست بیش از شمار
|
همه کس به یک قسم درماندهاند
|
|
ز قسم دگر بی خبر ماندهاند
|
ندانیم کس را به طبع و سرشت
|
|
که یک شعر تحقیق داند نوشت
|
دگر گفت: سعدی نه از کس کم است
|
|
که موج غزل هاش در عالم است
|
دگر گفت: کزوی شناسی به است
|
|
که بت سوزی از بت شناسی به است
|
دگر گفت: کز راه خوانندگی
|
|
زند هر کسی لاف دانندگی
|
ولی ما کسی را سخن در نهیم
|
|
کزو مایه صد گونه گوهر نهیم
|
بر اوضاع ابداع قادر بود
|
|
صدور حکم را مصادر بود
|
گرش نظم وگر نثر باید نگاشت
|
|
نگارد بدان سان که باید نگاشت
|
به مطبوع و مصنوع جادو بود
|
|
دقایق درو موی در مو بود
|
همه نو کند سبکهای سخن
|
|
که کرباس نو به ز خز کهن!
|
چو هر کس به مقدار خود گفت چیز
|
|
در افشان شد از لب جهان شاه نیز
|
که از نکته بیزان دانش سکال
|
|
بدین گونه ما را رسیده ست حال:
|
که در عهد خود هر سخن گستری
|
|
که خاص کسی بود در کشوری
|
به مقدار ترتیب گفتار خویش
|
|
مثالی که بست از نمودار خویش
|
چو منعم سخن را خریدار بود
|
|
سخن لاجرم نیز بسیار بود
|
به قیمت خریدند حرف سیاه
|
|
بهای شبه گوهر آمد ز شاه
|
نمطهای خاقانی مدح سنج
|
|
نه پنهانست کش چون فشاندند گنج
|
همان عنصری کاو سخن پیش برد
|
|
بهر نظم صد بدره زر بیش برد
|
مثل شد ز فردوسی نامدار
|
|
به شهنامه گنجینهی سهل بار
|
چو این بود رسم گرانمایگان
|
|
که دادند گنجی بهر شایگان
|
نه مازان بزرگان به همت کمیم!
|
|
کز ایشان علم بود ما عالمیم!
|
خدا داده زانها که در عالم است
|
|
به گنجینهی ما چه مایه کم است؟؟
|
به خواهنده بخشش چرا کم دهیم؟!
|
|
اگر دست شد، هر دو عالم دهیم!
|
نبوده است شاهی به زیر فلک
|
|
که ده لک دهد سکه یابیست لک
|
نخست آن جهان شاه داد این صلا
|
|
که او بود دنیا و دین را علاء
|
دهش بیش از اندازه زو گشت عام
|
|
ولیکن شد از من که قطبم تمام!
|