یکی را خانه بود آتش گرفته
|
|
دلش را شعلهی ناخوش گرفته
|
دوان با چشم گریان و دل ریش
|
|
به آب دیده میکشت آتش خویش
|
برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست
|
|
نمک خورده کبابی کرده بر دست
|
بدو گفت: ایکه آتش میکشی تند،
|
|
بیا! وین شعله چندانی مکن کند!
|
که من بر آتش اندازم کبابی،
|
|
ترا نیز اندرین باشد ثوابی!
|
همین است اندرین گفتار حالم
|
|
که خلق از من خوش و من در وبالم
|
تنم را، دهر، زان سو، روفته جای
|
|
دلم را، زین طرف، زنجیر در پای
|
نگه کن کاین کشاکش بر چه سانست
|
|
کاجل زانسو امل زینسو کشانست
|
سخن گر خود همه سحر مبین است
|
|
فراوان موم و اندک انگبین است
|
گلی نشکفت ازین خرم بهارم
|
|
که ضائع گشت روز و روزگارم
|
چو من آلوده دامن گل نباشد
|
|
سیه رو تر ز من بلبل نباشد
|
نگر تا چند ز افسون یافتم دام
|
|
که این طوطی نهد، آن بلبلم نام
|
رسانیدم سخن را تا بدان جای
|
|
که آنجا گم شود اندیشه را پای
|
نه در ملک عرب تیزیم کند است
|
|
که رخشم گاه نرم و گاه تند است
|
چو از نعت نبی تابد جمالم
|
|
به حسانی رضا ندهد کمالم
|
دری را خود دری شد باز بر من
|
|
که غیری را نزیبد ناز بر من
|
خدایم داد خود چندان معانی
|
|
که بگرفتم بساط این جهانی
|
ز دل سختی، تنم آئینه کردار
|
|
ازین سو روشن و زانسوی زنگار
|
گرفتم خود گرفت آفاق حرفم
|
|
بر آمد بر فلک نام شگرفم
|
چو سودم زین چو گاه رستگاری
|
|
نیابم زو، بری، جز شرمساری
|
چه خوش گردم کنون زین نغمه خوش
|
|
که پا کوباندم، فردا، بر آتش؟
|
دو مایه حاصل شعر است در دهر:
|
|
بهر دو نیست امید زمان بهر
|
یکی: مالی که سلطان بخشدد میر
|
|
دوم: نامی که گردد آسمان گیر
|
به چشمم، هر دو، در راه خطرناک
|
|
غباری دان، که این باد است و آن خاک
|
رهم شیب و فرازو، دید پر گرد
|
|
فرس هم کور، جولان چون توان کرد؟
|
چو این لاشه، به چاه افتد نگونسار
|
|
نه سلطان دست من گیرد، نه سالار
|
چو فردا از زمین بالا کنم پشت
|
|
چه باشم؟ خاکساری، باد در مشت!
|
خداوندی که ما را کار با اوست
|
|
بهر نیک و بدم گفتار با اوست
|
بود واجب، کازین نقش تباهم
|
|
بگرداند، به محشر، روسیاهم
|
برد در دوزخم با آتشین بند
|
|
گلو بسته دروغین دفتری چند!
|
دریغا! رهبر داننده در پیش
|
|
دل من هم بران گمراهی خویش!
|
چو من خود را زره یکسو فگندم
|
|
گنه بر دامن رهبر چه بندم؟!
|
ندیدم پی، بهر جانب که راندم
|
|
ز همراهان و رهبر، دور ماندم
|
مرا، این غول نفس دیو پندار
|
|
فگند، اندر خرابیهای بسیار
|
کنون زین بادیه تا کاروانم
|
|
مگر کرکس رساند استخوانم؟
|
ولی، با این همه، امیدوارم،
|
|
که غافل نیست «رهبر» از شمارم!
|
ز صالح، ناقه، گر تگ زد به فرسنگ
|
|
بر آرد ناقهی خود صالح از سنگ!
|
بزی، کاو راه جست از پیش و از پس
|
|
عصای راه او، چوب شبان بس!
|
شدم تسلیم، پس او داند و پیش
|
|
که من، این ره نیارم رفتن از خویش
|
بدو فضل خدایم کرد تسلیم
|
|
هم او صدق و یم بخشد به تعلیم
|
خداوندا، به سوئی ره نمایم
|
|
که با این رهنما، سوی تو آیم
|
همه کس، حاجتی آرند در پیش،
|
|
چه حاجت، من که گویم حاجت خویش
|
نمیخواهم ، ز تو، بخشی چو هر کس
|
|
تو خسرو را چه میبخشی، همان بس!!
|