حکایت

یکی را خانه بود آتش گرفته دلش را شعله‌ی ناخوش گرفته
دوان با چشم گریان و دل ریش به آب دیده می‌کشت آتش خویش
برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست نمک خورده کبابی کرده بر دست
بدو گفت: ایکه آتش می‌کشی تند، بیا! وین شعله چندانی مکن کند!
که من بر آتش اندازم کبابی، ترا نیز اندرین باشد ثوابی!
همین است اندرین گفتار حالم که خلق از من خوش و من در وبالم
تنم را، دهر، زان سو، روفته جای دلم را، زین طرف، زنجیر در پای
نگه کن کاین کشاکش بر چه سانست کاجل زانسو امل زینسو کشانست
سخن گر خود همه سحر مبین است فراوان موم و اندک انگبین است
گلی نشکفت ازین خرم بهارم که ضائع گشت روز و روزگارم
چو من آلوده دامن گل نباشد سیه رو تر ز من بلبل نباشد
نگر تا چند ز افسون یافتم دام که این طوطی نهد، آن بلبلم نام
رسانیدم سخن را تا بدان جای که آنجا گم شود اندیشه را پای
نه در ملک عرب تیزیم کند است که رخشم گاه نرم و گاه تند است
چو از نعت نبی تابد جمالم به حسانی رضا ندهد کمالم
دری را خود دری شد باز بر من که غیری را نزیبد ناز بر من
خدایم داد خود چندان معانی که بگرفتم بساط این جهانی
ز دل سختی، تنم آئینه کردار ازین سو روشن و زانسوی زنگار
گرفتم خود گرفت آفاق حرفم بر آمد بر فلک نام شگرفم
چو سودم زین چو گاه رستگاری نیابم زو، بری، جز شرمساری