در اختتام این سواد پر از آب زندگانی، که ماجرای دول رانی و خضرخان است ، خصصهما الله به عمر الخضر

صدف را، مهر زد، لبهای خندان تزلزل یافت، گوهرهای دندان
ز اوراقی که با هم غنچه بستم چو گل در بزم سلطانان نشستم
نسیمم را، چنان شد بخت بستم که گشت این غنچه دستنبوی شاهان
مرا بود از چنین فرخنده کاری کلاه عزت از هر تاجداری
ز هر شاه آمدم هر دم خرامان چو سوری سرخ روی و زر به دامان
نه با هر مشتری کردم قرانی نه ره مریخ را دادم عنانی
نه از ذیل عنایت سایه جستم نه در ظل حمایت پایه جستم
همه جا بودم از بخت پر امید عطارد وار، هم زانوی خورشید
یکی از من غزل جوید، دگر بیت فشانیدم بر آتش روغن زیت
به دود انگیزی زینگونه سوزی حدیث من بدان ماند که روزی: