کشیدن اجل، شمشیر الوقت سیف قاطع، بر سر تاجوران سر پر، و شهادت آن بهشتیان بر دست زبانی چند، و گزاردن تیغ بر سر ایشان به خبر مشهور، که «السیف محاء الذنوب»

کرا در دل نیاید سو ز جانی ز افسوس چنان عمر و جوانی؟!
فلک را باد یارب سینه صد چاک! کزینسان ارجمندان را کند خاک!
غرض کس را برایشان چون نشد رای که گردد تیغ خون را کار فرمای
بجنبید از میان چون تند بادی فروتر نسبتی هندو نژادی
غم افزائی، چو عیش تنگ حالان کژ اندیشی، چو عقل خردسالان
درازش سبلتی پیچیده بر گوش ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش
سبک زان صف سرهنگان برون جست تو گوئی خواهد از وی موج خون جست
ز راه مهر دامن در کشیده به خونریز آستینها بر کشیده
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست کشید و کرد دامان قبا چست
برآمد گرد آن سرو گرامی که از سر سبزی خود بود نامی
شهادت خاست از خضر اندران کاخ چو تسبیح درخت از سبزی شاخ
از آن بانگ شهادت کامد از شاه شهادت گوئی شد مهر و هم ماه
سپر می‌کرد خورشید از تن خویش ولی تقدیر یکسو کردش از پیش
کند تیغ قضا چون قطع امید نه مه داند سپر کردن نه خورشید
به یک ضربت که آن نامهربان کرد سر شه در کنارش میهمان کرد
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر قلم چون رانده بودش، راند شمشیر
ز خون او چو رنگین کرد جا را هم از خونش نوشت این ماجرا را
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد خط مشکین او خونین رقم شد
چو گرد رویش از خون سیل در گشت گل لعل وی از خون لعل تر گشت
ز گردن موج خون کش پیش می‌رفت دون سوی نگار خوش می‌رفت