به تندی سر سلاحی را طلب کرد
|
|
که باید صد کروه امروز شب کرد
|
رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر
|
|
سر شیران ملک افگن به شمشیر
|
که من ایمن شوم ز انبازی ملک
|
|
که هست این فتنه کمتر بازی ملک
|
به فرمان شد روان، مرد ستمگار
|
|
کبوتر پای بند و جره ناهار
|
شبا روزی برید آن چند فرسنگ
|
|
رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ
|
رسانید آنچه فرمان بودش از تخت
|
|
بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت
|
درون رفتند سرهنگان بیباک
|
|
به بیباکی در آن عصمت گهی پاک
|
برو پوشیدگان، هوئی در افتاد
|
|
کزان هو، لرزه در بام و در افتاد
|
در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس
|
|
قیامت، میهمان آمد به فردوس
|
ز کنج حجرها با صد نژندی
|
|
برون جستند نر شیران به تندی
|
ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته
|
|
توان مرده خرد در خواب رفته
|
شد اندر غصه شادی خان والا
|
|
مدد جست از پناه حق تعالی
|
سبک در کوتوال آویخت تا دیر
|
|
ته افگندش، بکشتن جست شمشیر
|
چو شمشیر ظفر گم گشته پودش
|
|
از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟
|
عوانان در دویدند از چپ و راست
|
|
در افتادند وان افتاده بر خاست
|
زهی سگساری چرخ زبونگیر
|
|
که شیران راسگان سازند نخچیر
|
چو بستند آن دو دولتمند را سخت
|
|
زمانه بست دست دولت و بخت
|
فتادند آن شگر فان در زبونی
|
|
برامد سو به سو شمشیر خونی
|
چو جست آواز بی رحمی زخنجر
|
|
درآمد خونی بی رحمت از در
|
عفا الله بر چنان روهای چون ماه
|
|
کسی چون بر کند شمشیر کین خوا!
|