کشیدن اجل، شمشیر الوقت سیف قاطع، بر سر تاجوران سر پر، و شهادت آن بهشتیان بر دست زبانی چند، و گزاردن تیغ بر سر ایشان به خبر مشهور، که «السیف محاء الذنوب»

کنون ما هم در آن هنجار کاریم به هنجاری ازین بندت براریم
چو در خوردی، که باشی مسند آرای، بر اقلیمی کنیمت کار فرمای
ولی مهر کسی کاندر دلت رست نه در خورد علو همت تست
«دول رانی» که در پیشت کنیزیست کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست
شنیدم کانچنان گشت ارجمندت که شد پابوس او سرو بلندت
نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه، پرستار پرستاری شود شاه!
کدو در صحن بستان کیست، باری؟ که جوید سر بلندی با چناری؟
تمنای دل ما میکند خواست که زان زانو نشین بربایدت خاست
چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش، به پائین گاه تخت ما فرستش
چو سودای دلت کم گشت چیزی دهیمت باز تا باشد کنیزی
چو شد پیغام گوئی، برد پیغام خضر خان را نماند اندر دل آرام
ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ چو می، هم گریه و هم خنده تلخ
نخست از دیده لب را جوش خون داد پس آلوده به خون پاسخ برون داد
که شه را، ملک رانی چون وفا کرد، دولرانی به من باید رها کرد!
چو دولت دور گشت از خانی من دولرانی است دولت رانی من
در این دولت هم از من دور خواهی، مرا بی دولت و بی نور خواهی!
چو با من همسر است این یار جانی، سر من دور کن، زان پس تو دانی!
پیام‌آور چو زان جان غم اندود به برج شاه برد آن آتشین دود
شهنشه گرم گشت از پای تا فرق به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق
برآمد شعله‌ی کین را زبانه بهانه جوی را نوشد بهانه