عزم سلطان عالم سوی عالم دیگر، و سلب کردن کافور مجبوب رجولیت فحول ملک و به روشنائی در چشم ملوک نشستن، و دیده قرة العین علائی را، کافور وام گردانیدن، و در آن قصاص، دیده و سر به هم باد دادن!

چو دید آن حال سنبل چار و ناچار عنیفان را از هر سو کرد بر کار
که بفگندند سرو راستین را بیازردند چشم نازنین را
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل رسیدش چشم زخمی ناگه از میل
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش چگونه تاب میل آرد بیندیش
چو پر خون شد خماری نرگس وی خماری گوئیا قی میکند می
خماری داشت چشمش، وای صد اوی! که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!
به دیده هر کس اندر درد می‌کرد وی از دیده می افشان شد، زهی درد!
اگر بود از فلک زینگونه بیداد فلک کور است، یاب کورتر باد!
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید که چشم آزار یعقوبیش بخشید
بسی می‌خواست داد خود ز دادار به درد چشم کرد درد دل یار
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ
فلک زانجا که در پاداش سرهاست دعای درد مندان را اثرهاست
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم سر شومش فگند از گردن شوم
همین دستور کز پاس نمک ماند نمک‌خواری دو سه در پاس خود خواند
چو او بگزاشت از حق نمک پاس نمک خواران خورانیدندش الماس
چو از تیغ و نمک سوگند بودش نمک شمشیر شد سر در ربودش
چو او بر دیده‌ی منعم جفا کرد سپهر از دیده‌ی جانش سزا کرد
به چشم کس چو کس خار ستم داد بباید چشم خود با سر بهم داد
غرض القصه آن کافور بی نور به تنبول اجل، چون گشت کافور
یکی از نیک‌خواهان، قاصدی جست بدین مژده، گل و تنبول بر دست