چو دید آن حال سنبل چار و ناچار
|
|
عنیفان را از هر سو کرد بر کار
|
که بفگندند سرو راستین را
|
|
بیازردند چشم نازنین را
|
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل
|
|
رسیدش چشم زخمی ناگه از میل
|
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش
|
|
چگونه تاب میل آرد بیندیش
|
چو پر خون شد خماری نرگس وی
|
|
خماری گوئیا قی میکند می
|
خماری داشت چشمش، وای صد اوی!
|
|
که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!
|
به دیده هر کس اندر درد میکرد
|
|
وی از دیده می افشان شد، زهی درد!
|
اگر بود از فلک زینگونه بیداد
|
|
فلک کور است، یاب کورتر باد!
|
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید
|
|
که چشم آزار یعقوبیش بخشید
|
بسی میخواست داد خود ز دادار
|
|
به درد چشم کرد درد دل یار
|
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ
|
|
سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ
|
فلک زانجا که در پاداش سرهاست
|
|
دعای درد مندان را اثرهاست
|
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم
|
|
سر شومش فگند از گردن شوم
|
همین دستور کز پاس نمک ماند
|
|
نمکخواری دو سه در پاس خود خواند
|
چو او بگزاشت از حق نمک پاس
|
|
نمک خواران خورانیدندش الماس
|
چو از تیغ و نمک سوگند بودش
|
|
نمک شمشیر شد سر در ربودش
|
چو او بر دیدهی منعم جفا کرد
|
|
سپهر از دیدهی جانش سزا کرد
|
به چشم کس چو کس خار ستم داد
|
|
بباید چشم خود با سر بهم داد
|
غرض القصه آن کافور بی نور
|
|
به تنبول اجل، چون گشت کافور
|
یکی از نیکخواهان، قاصدی جست
|
|
بدین مژده، گل و تنبول بر دست
|