چو هر کاز خاک زاید باز خاک است
|
|
خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است
|
چرا باید گرفت آن کشور و شهر
|
|
کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟
|
فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه
|
|
که کوشد در جفاکاری همیشه
|
دگر ره بازی دیگر برانگیخت
|
|
که نتواند دو صد بازیگر انگیخت
|
غرض چون رفت ماه ملک در میغ
|
|
بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ
|
هنوز آن ماه را تا برده در مهد
|
|
که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد
|
سبک نامهربانی را روان کرد
|
|
که بی مهری کند تا میتوان کرد
|
شتابد میل میل آن سو به تعجیل
|
|
که نور دیدهی شه را کشد میل
|
شتابان رفت «سنبل» تند چون باد
|
|
غبار آلوده سوی سرو آزاد
|
خضر خان را خبر شد کامد آن خار
|
|
کزان بادام چشمش یابد آزار
|
به تسلیم قضا بنشست خندان
|
|
نرفت از جای چون ناهوشمندان
|
چنین تا آن غبار آلوده از راه
|
|
بر آمد بر فراز قلعه ناگاه
|
بران جان گرامی با تنی چند
|
|
رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند
|
چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد
|
|
همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد
|
به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟
|
|
کزینسان فتنهی خفته بر آشفت؟!
|
چه حالست این و این جوش از پی چیست؟
|
|
برین زندانی این بخشایش از کیست؟
|
جوابش داد «سنبل» کای گل بخت!
|
|
چه باشد سنبلی با صدمهی سخت!
|
به حکمی کان به سخن تند بادیست
|
|
گیاهی را نه جای ایستادیست
|
چوخان دانست کامد تیر تقدیر
|
|
شد از دیده به استقبال آن تیر
|
به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل»
|
|
که خواهی خارم افگن خواهیم گل
|