گرت در سینه چشمی هست روشن
|
|
به عبرت بین درین فیروزه گلشن
|
ازین گلها که بینی گلشن آباد
|
|
به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد
|
که باد تند این خاک خطرناک
|
|
چنین گلهای بسی کردهست خاشاک
|
درین پیرانه عقل آن را پسندد
|
|
که در وی رخت بندد دل نه بندد
|
مشو چو خسروان سست بنیاد
|
|
که باقی ماند ازیشان گنج شداد
|
چو «خسرو» شو گدائی خوش سرانجام
|
|
کزو باقی نخواهد ماند جز نام
|
درین نامه که نامش باد باقی
|
|
چنین خواندم نمطهای فراقی
|
که چون شه را به حکم لایزالی
|
|
شد، از روی خضر خان، دیده خالی
|
درونش را در آن غمهای جانی
|
|
توان رفت و فزون شد ناتوانی
|
یکی رنجش گرفته در جگر گاه
|
|
دگر قطع جگر گوشه جگر گاه
|
جفا بر دشمن بیرون توان کرد
|
|
چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد
|
سه دشمن در درون گشته بلا سنج
|
|
غم فرزند و خوی ناخوش و رنج
|
گرفت این هر سه خصمش در جگر جای
|
|
برین هر سه اجل شد کارفرمای
|
ز شوال آمده هفتم پیاپی
|
|
سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی
|
کزین دیر سپنج آن شاه آفاق
|
|
برن از هفت گنبد برد شش طاق
|
گر از دیبای چین خواهی نمونه
|
|
زمین را کرد باژگونه
|
چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج
|
|
که زیر تختهی گل خواست شد عاج
|
خرد بیند، چو گردد استخوان سنج
|
|
که شاه راستین شد شاه شطرنج
|
مبین کامروز ماندش استخوان چیز
|
|
که فردا خاک گردد استخوان نیز
|
چو اول خاک و آخر نیز خاکیم
|
|
چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟
|
چو هر کاز خاک زاید باز خاک است
|
|
خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است
|
چرا باید گرفت آن کشور و شهر
|
|
کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟
|
فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه
|
|
که کوشد در جفاکاری همیشه
|
دگر ره بازی دیگر برانگیخت
|
|
که نتواند دو صد بازیگر انگیخت
|
غرض چون رفت ماه ملک در میغ
|
|
بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ
|
هنوز آن ماه را تا برده در مهد
|
|
که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد
|
سبک نامهربانی را روان کرد
|
|
که بی مهری کند تا میتوان کرد
|
شتابد میل میل آن سو به تعجیل
|
|
که نور دیدهی شه را کشد میل
|
شتابان رفت «سنبل» تند چون باد
|
|
غبار آلوده سوی سرو آزاد
|
خضر خان را خبر شد کامد آن خار
|
|
کزان بادام چشمش یابد آزار
|
به تسلیم قضا بنشست خندان
|
|
نرفت از جای چون ناهوشمندان
|
چنین تا آن غبار آلوده از راه
|
|
بر آمد بر فراز قلعه ناگاه
|
بران جان گرامی با تنی چند
|
|
رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند
|
چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد
|
|
همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد
|
به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟
|
|
کزینسان فتنهی خفته بر آشفت؟!
|
چه حالست این و این جوش از پی چیست؟
|
|
برین زندانی این بخشایش از کیست؟
|
جوابش داد «سنبل» کای گل بخت!
|
|
چه باشد سنبلی با صدمهی سخت!
|
به حکمی کان به سخن تند بادیست
|
|
گیاهی را نه جای ایستادیست
|
چوخان دانست کامد تیر تقدیر
|
|
شد از دیده به استقبال آن تیر
|
به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل»
|
|
که خواهی خارم افگن خواهیم گل
|
چو دید آن حال سنبل چار و ناچار
|
|
عنیفان را از هر سو کرد بر کار
|
که بفگندند سرو راستین را
|
|
بیازردند چشم نازنین را
|
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل
|
|
رسیدش چشم زخمی ناگه از میل
|
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش
|
|
چگونه تاب میل آرد بیندیش
|
چو پر خون شد خماری نرگس وی
|
|
خماری گوئیا قی میکند می
|
خماری داشت چشمش، وای صد اوی!
|
|
که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!
|
به دیده هر کس اندر درد میکرد
|
|
وی از دیده می افشان شد، زهی درد!
|
اگر بود از فلک زینگونه بیداد
|
|
فلک کور است، یاب کورتر باد!
|
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید
|
|
که چشم آزار یعقوبیش بخشید
|
بسی میخواست داد خود ز دادار
|
|
به درد چشم کرد درد دل یار
|
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ
|
|
سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ
|
فلک زانجا که در پاداش سرهاست
|
|
دعای درد مندان را اثرهاست
|
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم
|
|
سر شومش فگند از گردن شوم
|
همین دستور کز پاس نمک ماند
|
|
نمکخواری دو سه در پاس خود خواند
|
چو او بگزاشت از حق نمک پاس
|
|
نمک خواران خورانیدندش الماس
|
چو از تیغ و نمک سوگند بودش
|
|
نمک شمشیر شد سر در ربودش
|
چو او بر دیدهی منعم جفا کرد
|
|
سپهر از دیدهی جانش سزا کرد
|
به چشم کس چو کس خار ستم داد
|
|
بباید چشم خود با سر بهم داد
|
غرض القصه آن کافور بی نور
|
|
به تنبول اجل، چون گشت کافور
|
یکی از نیکخواهان، قاصدی جست
|
|
بدین مژده، گل و تنبول بر دست
|
نهانی رفت سوی خان والا
|
|
حکایت کرد سر حق تعالی
|
که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت
|
|
سرش را تیغ کین چوب ادب گشت
|
سلیم القلب، فرزند جهان شاه
|
|
به دل بود از فریب عالم آگاه
|
نچندان شادمان گشت اندر آن کار
|
|
که هر کس را به نوبت دید تیمار
|
خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت
|
|
گرم را جای شکر بی عدد یافت
|
به مسکینی جبین بر خاک مالید
|
|
ز آه خصم و سوز خود بنالید
|
بران بدخواه بی تمیز بگریست
|
|
برو بگریست بر خود نیز نگریست
|