ترش روئی بسان سرکهی تند
|
|
که هم از دیدنش دندان شود کند
|
به فرمان شه آن فرمان پر دود
|
|
ستد آن دود رنگ آتش اندود
|
بر آئین الاقان یک شب از شهر
|
|
رسید آنجا که بد شه زادهی دهر
|
خضر خانی فریب بخت خورده
|
|
جهانش امیدوار تخت کرده
|
شه و شه زادهی خود کامه و مست
|
|
ز مقصود آنچه باید، بر کف دست
|
به عزت نازنین ملک بوده
|
|
بدو نیک جهان نا آزموده
|
نه ز آبی سر و پایش رنج دیده
|
|
نه باد گرم بر رویش وزیده
|
چه داند خوی چرخ بیوفا چیست
|
|
وزین گردنده ثابت در جهان کیست
|
همیرفت از طرب با نغمه و نوش
|
|
ز آفتهای دورانش فراموش
|
رسید آن خادمی عفریب وش نیز
|
|
تن ناشاد و رخسار غم انگیز
|
به درگاه خضر خان شد نهانی
|
|
چو ظلمت پیش آب زندگانی
|
سپردش ما جرای پیچ در پیچ
|
|
در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ
|
چو خان خواند آن تغیر نامهی شاه
|
|
تغیر یافت اندر خاطرش راه
|
یکی آن کو به حضرت نازنین بود
|
|
چراغ چشم شاه دوربین بود
|
دگر آنکه از عتاب تاجداران
|
|
نبود آگه به رسم هوشیاران
|
عتاب پادشاهان سیل خونست
|
|
شناسد این دم کاهل درو نیست
|
مبادا خسروان در خون ستیزند
|
|
که خون صد جگر گوشه بریزند
|
بسا گوهر که برد از تاجور ملک
|
|
که فرزندی و خویشی نیست در ملک
|
هر آن در کان ز سلک پادشاه است
|
|
گهی تاج سرو گه خاک راه است
|
خضر خان حربهی شه خورده در دل
|
|
ز دیده خون دل میریخت در گل
|