راز نامه عتاب آمیز ظل الله سوی شمس الحق خضر خان

ترش روئی بسان سرکه‌ی تند که هم از دیدنش دندان شود کند
به فرمان شه آن فرمان پر دود ستد آن دود رنگ آتش اندود
بر آئین الاقان یک شب از شهر رسید آنجا که بد شه زاده‌ی دهر
خضر خانی فریب بخت خورده جهانش امیدوار تخت کرده
شه و شه زاده‌ی خود کامه و مست ز مقصود آنچه باید، بر کف دست
به عزت نازنین ملک بوده بدو نیک جهان نا آزموده
نه ز آبی سر و پایش رنج دیده نه باد گرم بر رویش وزیده
چه داند خوی چرخ بی‌وفا چیست وزین گردنده ثابت در جهان کیست
همی‌رفت از طرب با نغمه و نوش ز آفتهای دورانش فراموش
رسید آن خادمی عفریب وش نیز تن ناشاد و رخسار غم انگیز
به درگاه خضر خان شد نهانی چو ظلمت پیش آب زندگانی
سپردش ما جرای پیچ در پیچ در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ
چو خان خواند آن تغیر نامه‌ی شاه تغیر یافت اندر خاطرش راه
یکی آن کو به حضرت نازنین بود چراغ چشم شاه دوربین بود
دگر آنکه از عتاب تاجداران نبود آگه به رسم هوشیاران
عتاب پادشاهان سیل خونست شناسد این دم کاهل درو نیست
مبادا خسروان در خون ستیزند که خون صد جگر گوشه بریزند
بسا گوهر که برد از تاجور ملک که فرزندی و خویشی نیست در ملک
هر آن در کان ز سلک پادشاه است گهی تاج سرو گه خاک راه است
خضر خان حربه‌ی شه خورده در دل ز دیده خون دل میریخت در گل