راز نامه عتاب آمیز ظل الله سوی شمس الحق خضر خان

سر فرمان سپاس باد شاهی که برتر نیست زو فرمانروائی
گهی نعمت دهد گه بی‌نوائی گه آرد پادشاهی گه گدائی
ازو بر هر سری مهری نهانی است وگر خشم آورد هم مهربانی است
از آن پس داد با اندک غباری به نور دیده‌ی خود خار خاری
که ای خون من و خونابه‌ی من ز مهرت خون دل هم خوابه‌ی من
الپخانی که خالت بود فرخ به و بایسته همچون خال بر رخ
به زخم خنجر آتش زبانه که هست آن فتح و نصرت را نشانه
خطائی کرد دوران جفا بهر که چون نقش خطا حک کردش از دهر
گر از خالی جمالت گشت خالی مشو خالی ز حمد لایزالی
دلت دانم که تنگست از پی خال شکار و گشت به باشد درین حال
ز آب گنگ تا دامان کهسار نه بینی خاسته یک سو زن خار
برآن گونه است صحراهای نخچیر که ده آهو توان کشتن به یک تیر
باقطاع تو کردیم آن زمین خاص که باشد ره بره، خنگ تور قاص
به «امروهه نشین با لشکر خویش که بر کوه آزمائی خنجر خویش
به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی
چو تسکین غبارت باز دانیم درین گلشن چو بادت باز خوانیم
ولیکن تا رسد هنگام آن کار که دولت بر در ما بخشدت بار
روان کن سوی حضرت بی کم و کاست علامتهای سلطانی که آنجاست
چو مضمونات فرمان شد به پایان به مهر آمد رموز پادشاهان
طلب کردند بد خو خادمی زشت درونش آتش و بیرونش انگشت