رسیدن خضر خان بادلدانی، و با او چون بخت خویش با دولت جفت گشتن

مکن چندان برادر زاده را مهر که یک سو تابی از فرزند خود چهر
هدف چار است مردان را به یک تیر اگر زین خسته گردد زن چه تدبیر
چو مردی چار خاتم راست در خورد به یک خاتم چرا قانع شود مرد؟
خصوصا پادشاهان را که بی گفت بیاید هم نسب افزون و هم جفت
به خدمت گر قبولی یابد این راز دری از نیک خواهی کرده‌ام باز
چو آن خونابه قطره قطره در وجودش چو در و لعل بانو کرد در گوش
دل از یاقوت گوشش سفته تر گشت دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشت
نهانی جست فرمانی ز درگاه که فرماید قران زهره با ماه
ز قصر لعل فرمان داد در حال که آرند آن نگار مشتری فال
سبک، فرمان پذیران در دویدند ز کان لعل گوهر بر کشیدند
رسانیدند با صد عزت و ناز به رضوان گاه تخت، آن حور طناز
خبر دادند عاشق را نهانی که کام دل رسید اکنون تو دانی
خضر خان کز چنان کامی خبر یافت خضر گوئی دوباره چشمه دریافت
لبش پر خنده چشم از گریه تر هم ز بس شادی شده حیران و در هم
در آن فرحت که شد جان نوش یار تنش می‌شد ز جان کهنه پیزار
روان شد چو خیال خویش بی‌خویش خیال دوست رهبر کرده در پیش
درون شد چون به خلوت گاه دل جوی دویده چار گشتش روی در روی
نظرها گرم و جانها در جگر بود خردها مست و دلها بی‌خبر بود
چو باز آمد شکیب هر دو لختی عمل پیوند ش بختی به بختی
شه گم گشته هوش و یافته جان بخندین خبر تش جانی گروگان