رسیدن خضر خان بادلدانی، و با او چون بخت خویش با دولت جفت گشتن

چو خوش باشد که یابد تشنه دیر به گرمای بیابان شربتی سیر
حلاوت گیرد از شیرینیش کام جگر آسودگی یابد ز آشام
چه خونها خورده باشد دل به صد جوش که ناگه نوش داروئی کند نوش
خضر خانی کش از دیوان تقدیر مرادی در زمانی داشت تحریر
چو وقت آمد کزان کامش بود بهر بکان آن شربتش روزی شد از دهر
گهر سنجی کزین گنجینه‌ی در سفت ز مرد با گهر زینسان کند جفت
که آن آشفته دلداده در بند ز خورشیدی به ماهی گشته خرسند
چو تنگ آمد ز خوناب درونی گره زد در درونش اشک خونی
به گوش محرمی کرد این گره باز که تا در پیش با نور یزدان راز
هران سوزی که در دل داشت مستور بر آن سوزنده روشن کرد چون نور
به صد دلسوزی آن پروانه زان شمع روان شد کرده آتشها به دل جمع
شد اندر مجلس بانوی آفاق برون زد شعله‌ی زان دود عشاق
به زاری گفت کای در پرده‌ی شاه ز نور خود فگنده پرده بر ماه
ز مهر شه بلندت باد پایه ز ظل ایزدت بر فرق سایه
کجا شاید که با این بخت شاهی بود فرزندت اندر سینه کاهی؟
تهی دستی بودنی تاجداری که بر کامی نباشد کامگاری
مکش بهر برادر زاده، فرزند که آن رسمی، و این جانی است پیوند
اگر چه، رنج خویشان رنج خویش است ولیکن، نی ز رنج خویش بیش است
در انگشت برادر گر خلد خار نه چون انگشت خویشت باشد آزار
ز درد، ار چشم خواهر ریش باشد نه همچون درد چشم خویش باشد