ولی در سینهام هجر آتش افروز
|
|
صبوری چون توان کردن درین سوز
|
چو شادی نیست بهر من به عالم
|
|
مرا بگزار هم در خوردن غم
|
صنم در تیره شب زینگونه نالان
|
|
پرستاران به حسرت دست مالان
|
به عرض آورد با صد جان گدازی
|
|
نیاز خود به ملک بی نیازی
|
به دامان شفیعان در زده چنگ
|
|
همی گفت ای انیس هر دل تنگ
|
به روز تیرهی دلهای سوزان
|
|
به شبهای سیاه تیره روزان
|
به جان بیگناه خردسالان
|
|
به شام بی چراغ تنگ حالان
|
به محبوسی که عمرش رفت در بند
|
|
به غمناکی که با غم گشت خرسند
|
به بیماری که بیکس مرد و بدحال
|
|
بدان موری که در ره گشت پامال
|
بدان بیرانهای محنت آباد
|
|
بدان دلها که از محنت شود شاد
|
به محتاجی که زد در نیستی چنگ
|
|
به درویشی که از هستی کند ننگ
|
بنان خشک پیش بی نوائی
|
|
به دلق ژنده بر پشت گدائی
|
که رحمت کن برین جان گرفتار
|
|
ز زاری وارهان این سینهی زار
|
درین نومیدیم امید نو کن
|
|
امیدم را به کام دل گرو کن
|
خلاصم ده ز شبهای جدایی
|
|
ببخش از صبح بختم روشنایی
|
کلیدی بخشم از سر رشته راز
|
|
که درهای مرا دم را کند باز
|
چو لختی کرد زینسان دردمندی
|
|
دعا را داد با یارب بلندی
|
به گریه خواست تا بربایدش آب
|
|
که در گریه ربودش ناگهان خواب
|
خضر را دید کاوردش نهانی
|
|
یکی ساغر پر آب زندگانی
|
بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی
|
|
بنوش آب خضر تا زنده گردی
|