صفت شب سیاه هجران، که خضرخان را در کوشک جهان نمای جهان غم نمود، و دولرانی در قصر لعل غرق خوناب بود، و افروخته شدن شمع مراد آن دو محترق هم از آتش دل ایشان، و روشنائی در کار ایشان پدید گشتن

ولی در سینه‌ام هجر آتش افروز صبوری چون توان کردن درین سوز
چو شادی نیست بهر من به عالم مرا بگزار هم در خوردن غم
صنم در تیره شب زینگونه نالان پرستاران به حسرت دست مالان
به عرض آورد با صد جان گدازی نیاز خود به ملک بی نیازی
به دامان شفیعان در زده چنگ همی گفت ای انیس هر دل تنگ
به روز تیره‌ی دلهای سوزان به شبهای سیاه تیره روزان
به جان بیگناه خردسالان به شام بی چراغ تنگ حالان
به محبوسی که عمرش رفت در بند به غمناکی که با غم گشت خرسند
به بیماری که بی‌کس مرد و بدحال بدان موری که در ره گشت پامال
بدان بیرانهای محنت آباد بدان دلها که از محنت شود شاد
به محتاجی که زد در نیستی چنگ به درویشی که از هستی کند ننگ
بنان خشک پیش بی نوائی به دلق ژنده بر پشت گدائی
که رحمت کن برین جان گرفتار ز زاری وارهان این سینه‌ی زار
درین نومیدیم امید نو کن امیدم را به کام دل گرو کن
خلاصم ده ز شبهای جدایی ببخش از صبح بختم روشنایی
کلیدی بخشم از سر رشته راز که درهای مرا دم را کند باز
چو لختی کرد زینسان دردمندی دعا را داد با یارب بلندی
به گریه خواست تا بربایدش آب که در گریه ربودش ناگهان خواب
خضر را دید کاوردش نهانی یکی ساغر پر آب زندگانی
بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی بنوش آب خضر تا زنده گردی