شبی چون سینهی عشاق پر دود
|
|
ز تاریکی چو جانهای غم اندود
|
فلک دودی ز دوزخ وام کرده
|
|
سرشته زاب غم شب نام کرده
|
اگر چه رهبر خلقند انجم
|
|
در آن ظلمات هائل کرده ره گم
|
سیاهی بس که بسته ذیل جاوید
|
|
گریزان شب پرک هم سوی خورشید
|
رسیده ابری از دریای اندوه
|
|
شده پیش دل درماندگان کوه
|
شده چون پر زاغ این نیلگون باغ
|
|
شبیخون برده هر سو بوم بر زاغ
|
همان ابر سیه در گرد آفاق
|
|
چکان همچون سواد چشم عشاق
|
شبی زینسان به غمناکی سیه پوش
|
|
دول رانی به خاک افتاده بیهوش
|
فرو مانده به سودا مبتلائی
|
|
چو موری در دهان اژدهائی
|
پرستاران به گردش خفته جمعی
|
|
وی اندر سوختن تنها چو شمعی
|
رخ از خونابهی دل ریش میکرد
|
|
ز بخت خود گله با خویش میکرد
|
نه در دل صبر کارد تاب دوری
|
|
نه در تن دل که سازد با صبوری
|
گه از بیجاده مروارید میرفت
|
|
گه از لولوی تر یاقوت میسفت
|
گهی سقف از خدنگ ناله میدخت
|
|
گهی مفنع ز آه سینه میسوخت
|
گهی بر چهره میکرد از مژه خوی
|
|
به جای غازه خون میراند بر روی
|
چو شد نالیدنش ز اندازه بیرون
|
|
ز کنج حجره جست آوازه بیرون
|
ز نالشهای آن مرغ گرفتار
|
|
ز عین خواب نرگس گشت بیدار
|
صبوری پیشه کن تیمار بگزار
|
|
به تقدیر خدا این کار بگذار
|
پریوش زین نصیحت زار بگریست
|
|
به پاسخ گفت چون بسیرا بگریست
|
که من بسیار میخواهم درین درد
|
|
که یابد صبر جان درد پرورد
|