صفت آرایش شهر و کشور، چون عروس، از برای تزویج شاه و شاهزاده‌ی بی جفت، خضرخان، زادت خضره راسه، و شاهت وجه العدو بباسه!

زهی بستان آن شه را جمالی که باشد چون خضر خانش نهالی
چو الهام الهی شاه را گفت که آن در سعادت را کند جفت
اشارت کرد تا در گردش دهر بیارایند یک سر کشور و شهر
کمر بر بست در کارش زمانه به خرج آمد خزانه در خزانه
بگرداگرد قصر پادشاهی برآمد قبه از مه تا به ماهی
جهان از قبه‌های کارداران شده چون روی دریا روز باران
بهر جانب که مردم بر زمین رفت همه بر فرش دیباهای چین رفت
ز بس شارع که خفت اندر خز ناب زمین را کس نه دید الا که در خواب
ز هر سو خاسته غلغل بران سان که گشته شهر سلطان شهر یزدان
دهل در بانگ و رخشان پیش او تیغ چو بانگ رعد و رخش برق در میغ
بر آواز دهل مرد سلح کار معلق زن به نوبت نوبتی دار
رسن باز آن به بالای رسنها چو دلها گیسوان را در شکنها
نه با آن حبل پیچان کرده بازی که خود با رشته‌ی جان کرده بازی
فرو برده مشعبد تیغ چون آب چو مستسقی که نوشد شربت ناب
نموده چهره با زان گونه گون ریو گهی خود را پری کرده گهی دیو
ز دهر آموخته گوئی دو رنگی که گه رو می‌نماید گاه زنگی
چو شاه سازها چنگست ز آهنگ بزه بر بسته ده جا تیر را چنگ
ز یک ساقش شده مو تا زمین پست دگر ساقیش بی مو چون کف دست
دف از دیوار خود حصن حصین است حصار چوب و صحن کاغذین است
نگر در چنگ و بر بط فرق روشن که هست آن سر بزرگ و این فروتن