جدائی افگندن تیغ زبان بد گویان میان عاشق و معشوق، و روان شدن دول رانی از خانه‌ی دولت سوی کشک لعل، و در فراق خضر خان، از دود آه، کوشک لعل را سیاه گردانیدن

چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار شدش لابد جواب هدیه‌ی یار
به صد عذر از دو دست نازنینش کشید و داد دو انگشترینش
چو آن خاتم به دست شاه بنشست بماند اندر دهانش انگشت زان دست
به زاری گفت چون می‌داد خاتم که ای دستت سزای خاتم جم
به هدیه گر رضا باشد درینت دهم انگشت با انگشترینت
ولیک انگشتری لختی بپاید ز انگشتم وفاداری نیاید
که عالم بی تو گر خلد برین است مرا چون حلقه‌ی انگشترین است
دگر زان دادمت زینسان خیالی که دارد از دهان من مثالی
نگهدارد گه‌ی بوس نهانم رسانیدند یکدیگر نهانی
وداع یکدگر کردند گریان به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان