صفت بهار، و گلگشت شجره‌ی بلند بالش مملکت والا خضر خان طوبی له، در باغ بهشت آسا، و بسوی گلهای کرنه گذشتن، و بوی دوست باز یافتن، و هوش به باد دادن

دل اندر سبزه‌ها بی گل شکیباست گلی بی سبزه در بستان نه زیباست
به رنگ سبز زین بهتر چه مقدار که از نام خضر خان دارد آثار
خدایا تا گیاها سبز رویست خضر در باغ و سبزه چشمه جویست
خضر خان با دو دیولدی رانی به هم چو خضر و آب زندگانی
خضر خانی که نورسته درختش به آب زندگی پرورده بختش
گلش بی آب از تاب درونی جگر باران ز نرگسهای خونی
در آن خرم بهار خاطر افروز بگردان چمن می‌گشت یک روز
چو مرغان نالهای زار می‌کرد دل مرغان باغ افگار می‌کرد
ز آهی کز دل غمناک می‌زد همه گلها گریبان چاک می‌زد
گل کر نه شگفته بر درختان به بوی خوش چو خلق نیک بختان
چو در رفت آن نسیم اندر دماغش به سینه تازه شد دیرینه داغش
به زاری گفت کای گل کاشکی من گیاهی بودمی، چون تو، به گلشن
که تو آنجا گذر داری و من نی گل آنجا محرم است و نارون نی
از آن گل کاوست در صد پرده‌ی مستور من مسکین به بوئی قانع از دور
چه بختست این که تو از بخشش غیب خزی که در گریبان گاه در جیب
جوابش را دهان کر نه بشگفت که آخر کرنه هم بشنوم گفت
بدو گویم هر آن رازی که گویی بجویم زو هر آن حاجت که جوئی
پس آنگه گفت شه با صد خرابی که هر باری که آنجا بار یابی
بگوئی از من نادیده کامی به صد خون دل آلوده، سلامی