دو مردم در دو چشم یکدگر نور
|
|
چو دو دیده به یک جا و ز هم دور
|
دو طاوس جوان با هم رسیده
|
|
ولی طاوس هر دو پر بریده
|
دو گلبن، در یکی گلشن، شکر خند
|
|
به بوی یکدگر از دور خرسند
|
دو شمع شکر افشان شب افروز
|
|
ز سوز یکدگر افتاده در سوز
|
دو بیدل رو برو آورده مشتاق
|
|
نظر ها جفت و، دلها جفت و، تن طاق
|
به تاراج طبیعت حیرت و شرم
|
|
کجا بازار رعنائی شود گرم
|
عجب حالی زلال از چشمه جسته
|
|
جگرها را تشنه، لبها مهر بسته
|
کمان داران رغبت تیر در شست
|
|
نه امکان زدن بر آهوی مست
|
هوای دل همیکرد از درون جوش
|
|
تحیر بانگ بر میزد که خاموش
|
جوان شیری ز کار خویش خندان
|
|
که صیدش پیش و او بربسته دندان
|
وز آن سو نازنین با جان پر جوش
|
|
ز حیرت ناز را کرده فراموش
|
نشسته هر دو دلدار وفا جوی
|
|
چو دو آیینه با هم روی در روی
|
دل شیر ژیان تا قوتی داشت
|
|
عنان شیری از پنجه نگزاشت
|
چو طاقت طاق شد در سینهی چاک
|
|
به بیهوشی فرو غلطید در خاک
|
چو افتاد آن نهال تازه و تر
|
|
صنم خود بود شاخ سبز بی بر
|
سر اندر پای خضر نازنین سود
|
|
ز سودای خضر، صفراش بربود
|
پرستاران چو چشم آن سو فگندند
|
|
به ناخن روی و وز سر موی کندند
|
ز هول اندر پریشانی فتادند
|
|
ز چشم اشک پشیمانی گشادند
|
نمودند اندر آن حالت شتابی
|
|
زدند آن سبزه و گل را گلابی
|
چو زان صفرا دمی هشیار گشتند
|
|
همان غم را دگر غمخوا رگشتند
|