صفت ماهتابی که پیش از مهر روشن پرده‌ی ابر حیا بر رو کشیده

در آن مهتاب روشن، خان بی صبر همی جست آسمان را پاره ابر
به درد دل تمنائی همی پخت به سوز سینه سودائی همی پخت
نیازی از دل شوریده می‌کرد دعا می‌خواند و آب دیده می‌کرد
از آن جا کاه عاشق فتح درهاست نیاز دردمندان را اثرهاست
قبول افتاد در حضرت نیازش به کام دل شد اختر کار سازش
برامد تیره ابری ناگه از غیب همه گل‌های انجم کرده در جیب
گرفت از پیش گردون پرده داری نهان شد ماه در شبگون عماری
کنیزی پاسبان را کرد بر راه که گر آید کسی از بانوی شاه
بگوئی کاینک است آن بخت بیدار به خواب خوش چو بیداران خبر دار
چو خان کرد این وصیت پاسبان را به پاس کار خود خوش کرد جان را
در آن ظلمات شد عزم نهانی خضر را سوی آب زندگانی
چو عاشق در رسید آنجا که دل خواست به خلوت وعده با دل خواه شد راست
از آن سو در رسید آن دلستان نیز بهار تازه و سرو جوان نیز
گل کر نه به نزدش بود چندی دهان هر گلی در نیم خندی
نه تنها بوی گل بود آن ز گلزار که با آن بود بوی یار هم یار
چو آن بو، در دماغ خان درون رفت نسیم جان به مغز جان درون رفت
چو زنبوران گل زان بوی شد مست بدان نزدیک کافتد چون گل از دست
نه اسباب صبوری مانده جان را نه یارای سخن گفتن زبان را
ستاره هر دو چون دو سرو نوخیز به یکدیگر نظرها داشته تیز
دو دیده چار گشته گاه دیدار بدیدن زیر منت مانده هر چار