شدند اهل حرم زین نکته آگاه
|
|
درون رفتند پیش بانوی شاه
|
به رسم بندگی و نیک خواهی
|
|
نمودند اندران در گاه شاهی
|
که دخت الپخان چون شد مقرر
|
|
که گردد همنشین با خان کشور
|
نه او بیگانه شد از دور پیوند
|
|
که او هم شاه بانو راست فرزند
|
خضر خان کز بهار زندگانی
|
|
بهر سو میزند شاخ جوانی
|
نباید کان گلی کش بار گردد
|
|
ز خار غیرتش افگار گرد
|
از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات
|
|
حوالت کرد شاهنشه بدان ذات
|
به گوش او که این گفتار در شد
|
|
تو گوئی در تنش جان دگر شد
|
برند از هم دو پیکر آشنائی
|
|
میسر نیست ایشان را جدائی
|
صواب آن شد که دو لولوی هم درج
|
|
شود هر یک چراغی در دگر برج
|
خوش آمد این سخن بانوی شه را
|
|
دو منزل شد معین هر دو مه را
|
بجای شه شد و جای دگر دوست
|
|
دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست
|
همین شد رسم دوران ستم ساز
|
|
که نتواند دو کس را دید دمساز
|
کجا برج از دو کوکب کرد معمور
|
|
که باز از یکدگر نفگندشان دور
|
کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت
|
|
که باز اندر میان سنگی نینداخت
|
غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت
|
|
به پای دیگران نز پای خود رفت
|
پس از یک هفته آن ماه دو هفته
|
|
به خدمت آمدی از تاب رفته
|
خضرخان کردی از دورش نگاهی
|
|
برآوردی ز دل دزدیده آهی
|
دول رانی هم از دنبالهی چشم
|
|
بدیدی و فگندی شعله در پشم
|
خضرخان راست کردی موزه از پیش
|
|
چنین کردی سلام دلبر خویش
|