گرم شدن چشم «دول رانی» در روی شمس الحق و الدین خضر خان و از تاب مهر، آب در چشمش گشتن، و مهربان گشتن آن چشمه‌ی مهر، بران نیلوفر هندی، و چون شعاع خورشید، از صفر ابر زمین افتادن

شدند اهل حرم زین نکته آگاه درون رفتند پیش بانوی شاه
به رسم بندگی و نیک خواهی نمودند اندران در گاه شاهی
که دخت الپخان چون شد مقرر که گردد هم‌نشین با خان کشور
نه او بیگانه شد از دور پیوند که او هم شاه بانو راست فرزند
خضر خان کز بهار زندگانی بهر سو میزند شاخ جوانی
نباید کان گلی کش بار گردد ز خار غیرتش افگار گرد
از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات حوالت کرد شاهنشه بدان ذات
به گوش او که این گفتار در شد تو گوئی در تنش جان دگر شد
برند از هم دو پیکر آشنائی میسر نیست ایشان را جدائی
صواب آن شد که دو لولوی هم درج شود هر یک چراغی در دگر برج
خوش آمد این سخن بانوی شه را دو منزل شد معین هر دو مه را
بجای شه شد و جای دگر دوست دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست
همین شد رسم دوران ستم ساز که نتواند دو کس را دید دمساز
کجا برج از دو کوکب کرد معمور که باز از یکدگر نفگندشان دور
کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت که باز اندر میان سنگی نینداخت
غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت به پای دیگران نز پای خود رفت
پس از یک هفته آن ماه دو هفته به خدمت آمدی از تاب رفته
خضرخان کردی از دورش نگاهی برآوردی ز دل دزدیده آهی
دول رانی هم از دنباله‌ی چشم بدیدی و فگندی شعله در پشم
خضرخان راست کردی موزه از پیش چنین کردی سلام دلبر خویش