نمیدانست چون او نیک و بد را
|
|
گمان بردی برادر جفت خود را
|
ولیکن بود خان اعظم آگاه
|
|
که از نه طاق جفت اوست آن ماه
|
بدین خوش بود آن باز شکاری
|
|
که زان اوست کبک مرغزاری
|
برینسان مهر آن هر دو دل افروز
|
|
چو ماه نو همی افزود هر روز
|
به بازی بودشان عشقی که یک دم
|
|
نبودندی جدا در بازی از هم
|
نبد چون عشق در بازی مجازی
|
|
شد آن بازی در آخر عشق بازی
|
چو طفلانی که با هم لعب سازند
|
|
بهم گه طاق و گاهی جفت بازند
|
نهانی باختندی آن دو مشتاق
|
|
ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق
|
به یکجا خوردشان بودی جدا خواب
|
|
نخوردنی دمی بی یکدگر آب
|
چنین تا هشت ساله دختر رای
|
|
نهاد از دور گردون بر نهم پای
|
خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت
|
|
که خواهد عالمی را سایبان گشت
|
بباید کرد نخلی هم نشینش
|
|
که برخوردار گردد میوه چینش
|
پس آنگه عزم شد سلطان دین را
|
|
هم آن معصومهی پرهینشین را
|
که چون خان خضر خان «الپخان» است
|
|
که زیب چهرهی دولت بدان است
|
به درج عصمتش دریست مستور
|
|
که چون خورشید نتوان دیدش از نور
|
کنندش با هزاران ارجمندی
|
|
به عقد ان زمرد عقد بندی
|
چو این اندیشه محکم گشت شه را
|
|
نوید خواستگاری داده مه را
|
بسوی «الپخان» فرمان فرستاد
|
|
از آن اندیشهی خیرش خبر داد
|
الپخان کان بلندی یافت از بخت
|
|
بزیرفت آن مبارک مژده از تخت
|
مهیا کرد با صد زینت و زین
|
|
ز بهر چشم ملک آن قره العین
|