گرم شدن چشم «دول رانی» در روی شمس الحق و الدین خضر خان و از تاب مهر، آب در چشمش گشتن، و مهربان گشتن آن چشمه‌ی مهر، بران نیلوفر هندی، و چون شعاع خورشید، از صفر ابر زمین افتادن

نمی‌دانست چون او نیک و بد را گمان بردی برادر جفت خود را
ولیکن بود خان اعظم آگاه که از نه طاق جفت اوست آن ماه
بدین خوش بود آن باز شکاری که زان اوست کبک مرغزاری
برینسان مهر آن هر دو دل افروز چو ماه نو همی افزود هر روز
به بازی بودشان عشقی که یک دم نبودندی جدا در بازی از هم
نبد چون عشق در بازی مجازی شد آن بازی در آخر عشق بازی
چو طفلانی که با هم لعب سازند بهم گه طاق و گاهی جفت بازند
نهانی باختندی آن دو مشتاق ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق
به یکجا خوردشان بودی جدا خواب نخوردنی دمی بی یکدگر آب
چنین تا هشت ساله دختر رای نهاد از دور گردون بر نهم پای
خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت که خواهد عالمی را سایبان گشت
بباید کرد نخلی هم نشینش که برخوردار گردد میوه چینش
پس آنگه عزم شد سلطان دین را هم آن معصومه‌ی پره‌ی‌نشین را
که چون خان خضر خان «الپخان» است که زیب چهره‌ی دولت بدان است
به درج عصمتش دریست مستور که چون خورشید نتوان دیدش از نور
کنندش با هزاران ارجمندی به عقد ان زمرد عقد بندی
چو این اندیشه محکم گشت شه را نوید خواستگاری داده مه را
بسوی «الپخان» فرمان فرستاد از آن اندیشه‌ی خیرش خبر داد
الپخان کان بلندی یافت از بخت بزیرفت آن مبارک مژده از تخت
مهیا کرد با صد زینت و زین ز بهر چشم ملک آن قره العین