چه خوش باشد در آغاز جوانی
|
|
دو بیدل را بهم سودای جانی
|
خضر خان و دول رانی درین کار
|
|
دو دل بودند یکدیگر گرفتار
|
کنون حرفی که من خواندم درین لوح
|
|
چنین بخشد به دلها راحت و روح
|
که چون آمد دولرانی به درگاه
|
|
بشارت یافت از بخت نکوخواه
|
به رسم بندگی بر پای می بود
|
|
به فرش خاص جبهت سای می بود
|
به فرخ روزی اندر خلوت قصر
|
|
خضر خان را بخواند اسکندر عصر
|
اشارت کرد بانوی جهان را
|
|
که بیرون افگند راز نهان را
|
خلف را از خلیفه گوید این راز
|
|
که گشت بخت و دولت کار پرداز
|
دولرانی خجسته دختر کرن
|
|
که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن
|
شد است از بهر تزویجت مهیا
|
|
که گردد خانه زان ماهت ثریا
|
چو خان را آمد این دیباچه در گوش
|
|
ز شرم شاه بانو ماند خاموش
|
در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت
|
|
ولیکن مهرش اندر جان درون رفت
|
در آن دم بود خان ده ساله راست
|
|
که این هنگامه شادیش برخاست
|
دول رانی به قدر هشت ساله
|
|
دو هفته ماه را بسته کلاله
|
همه دندانش مست شیر بدر است
|
|
از آن مستی همی افتاد میخواست
|
برادر داشت در هر وصف شایان
|
|
چراغ افروز گوهرهای رایان
|
به صورت اندکی با خان کشور
|
|
مشابه بود همچون روی با رز
|
ز هجران برادر در نهانش
|
|
غمی میزاد هر دم توامانش
|
چو دیدی روی خان چیزی از انسان
|
|
از آن رو نقش خانش بود در جان
|
چنان بی سلخ ماهی را ته پوست
|
|
به مهر آن برادر داشتی دوست
|
نمیدانست چون او نیک و بد را
|
|
گمان بردی برادر جفت خود را
|
ولیکن بود خان اعظم آگاه
|
|
که از نه طاق جفت اوست آن ماه
|
بدین خوش بود آن باز شکاری
|
|
که زان اوست کبک مرغزاری
|
برینسان مهر آن هر دو دل افروز
|
|
چو ماه نو همی افزود هر روز
|
به بازی بودشان عشقی که یک دم
|
|
نبودندی جدا در بازی از هم
|
نبد چون عشق در بازی مجازی
|
|
شد آن بازی در آخر عشق بازی
|
چو طفلانی که با هم لعب سازند
|
|
بهم گه طاق و گاهی جفت بازند
|
نهانی باختندی آن دو مشتاق
|
|
ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق
|
به یکجا خوردشان بودی جدا خواب
|
|
نخوردنی دمی بی یکدگر آب
|
چنین تا هشت ساله دختر رای
|
|
نهاد از دور گردون بر نهم پای
|
خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت
|
|
که خواهد عالمی را سایبان گشت
|
بباید کرد نخلی هم نشینش
|
|
که برخوردار گردد میوه چینش
|
پس آنگه عزم شد سلطان دین را
|
|
هم آن معصومهی پرهینشین را
|
که چون خان خضر خان «الپخان» است
|
|
که زیب چهرهی دولت بدان است
|
به درج عصمتش دریست مستور
|
|
که چون خورشید نتوان دیدش از نور
|
کنندش با هزاران ارجمندی
|
|
به عقد ان زمرد عقد بندی
|
چو این اندیشه محکم گشت شه را
|
|
نوید خواستگاری داده مه را
|
بسوی «الپخان» فرمان فرستاد
|
|
از آن اندیشهی خیرش خبر داد
|
الپخان کان بلندی یافت از بخت
|
|
بزیرفت آن مبارک مژده از تخت
|
مهیا کرد با صد زینت و زین
|
|
ز بهر چشم ملک آن قره العین
|
شدند اهل حرم زین نکته آگاه
|
|
درون رفتند پیش بانوی شاه
|
به رسم بندگی و نیک خواهی
|
|
نمودند اندران در گاه شاهی
|
که دخت الپخان چون شد مقرر
|
|
که گردد همنشین با خان کشور
|
نه او بیگانه شد از دور پیوند
|
|
که او هم شاه بانو راست فرزند
|
خضر خان کز بهار زندگانی
|
|
بهر سو میزند شاخ جوانی
|
نباید کان گلی کش بار گردد
|
|
ز خار غیرتش افگار گرد
|
از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات
|
|
حوالت کرد شاهنشه بدان ذات
|
به گوش او که این گفتار در شد
|
|
تو گوئی در تنش جان دگر شد
|
برند از هم دو پیکر آشنائی
|
|
میسر نیست ایشان را جدائی
|
صواب آن شد که دو لولوی هم درج
|
|
شود هر یک چراغی در دگر برج
|
خوش آمد این سخن بانوی شه را
|
|
دو منزل شد معین هر دو مه را
|
بجای شه شد و جای دگر دوست
|
|
دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست
|
همین شد رسم دوران ستم ساز
|
|
که نتواند دو کس را دید دمساز
|
کجا برج از دو کوکب کرد معمور
|
|
که باز از یکدگر نفگندشان دور
|
کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت
|
|
که باز اندر میان سنگی نینداخت
|
غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت
|
|
به پای دیگران نز پای خود رفت
|
پس از یک هفته آن ماه دو هفته
|
|
به خدمت آمدی از تاب رفته
|
خضرخان کردی از دورش نگاهی
|
|
برآوردی ز دل دزدیده آهی
|
دول رانی هم از دنبالهی چشم
|
|
بدیدی و فگندی شعله در پشم
|
خضرخان راست کردی موزه از پیش
|
|
چنین کردی سلام دلبر خویش
|
سمنبر خدمت دیگر گرفتی
|
|
گل افگندی به خاک و بر گرفتی
|
جسدها دور و جانها یکدگر یار
|
|
زبانها گنگ و ابروها به گفتار
|
به پرسش، هر نظر زین سو بیانی
|
|
به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی
|
به مهر این در درون او جگر وش
|
|
به ناز آواز درون این جگر کش
|
درون یکدگر در رفته پنهان
|
|
نه قالب در میان گنجیده نی جان
|
چو رفتندی دگر در خلوت آباد
|
|
شدندی با خیال یکدگر شاد
|
میان آن دو سر و پای در گل
|
|
پرستاران بسی بودند یک دل
|
غرض آن محرمان در شام و شبگیر
|
|
شده جاسوس چشم فتنه چون تیر
|
درون سو، راز جانها داشتندی
|
|
برون، پاس زبانها داشتندی
|
به غمها مونس دو یار جانی
|
|
که بی مونس مبادا زندگانی
|
غرض القصه چون بانوی آفاق
|
|
به پرده بیخت راز آن دو مشتاق
|
اشارت کرد تا خاصان درگاه
|
|
برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه
|
به «قصر لعل» دارندش نهانی
|
|
چنان که اندر خزینه لعل کانی
|
ز من بشنو که خوی آسمان چیست
|
|
به کاری کاسمان میگردد آن چیست
|
ز بهر آنست این گردنده پر کار
|
|
که یاری را جدا گرداند از یار
|
کجا با هم دو تن را داد پیوند
|
|
که از هم بازشان دوری نیفگند
|
چو حال اینست آن به کادمی زاد
|
|
دمی باشد بروی دوستان شاد
|
دهد از روی یاران دیده را نور
|
|
زمانی نبود از هم صحبتان دور
|
چو خواهد عاقبت بودن جدائی
|
|
غنیمت داشت باید آشنائی
|