گرم شدن چشم «دول رانی» در روی شمس الحق و الدین خضر خان و از تاب مهر، آب در چشمش گشتن، و مهربان گشتن آن چشمه‌ی مهر، بران نیلوفر هندی، و چون شعاع خورشید، از صفر ابر زمین افتادن

چه خوش باشد در آغاز جوانی دو بیدل را بهم سودای جانی
خضر خان و دول رانی درین کار دو دل بودند یکدیگر گرفتار
کنون حرفی که من خواندم درین لوح چنین بخشد به دلها راحت و روح
که چون آمد دولرانی به درگاه بشارت یافت از بخت نکوخواه
به رسم بندگی بر پای می بود به فرش خاص جبهت سای می بود
به فرخ روزی اندر خلوت قصر خضر خان را بخواند اسکندر عصر
اشارت کرد بانوی جهان را که بیرون افگند راز نهان را
خلف را از خلیفه گوید این راز که گشت بخت و دولت کار پرداز
دولرانی خجسته دختر کرن که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن
شد است از بهر تزویجت مهیا که گردد خانه زان ماهت ثریا
چو خان را آمد این دیباچه در گوش ز شرم شاه بانو ماند خاموش
در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت ولیکن مهرش اندر جان درون رفت
در آن دم بود خان ده ساله راست که این هنگامه شادیش برخاست
دول رانی به قدر هشت ساله دو هفته ماه را بسته کلاله
همه دندانش مست شیر بدر است از آن مستی همی افتاد می‌خواست
برادر داشت در هر وصف شایان چراغ افروز گوهرهای رایان
به صورت اندکی با خان کشور مشابه بود همچون روی با رز
ز هجران برادر در نهانش غمی می‌زاد هر دم توامانش
چو دیدی روی خان چیزی از انسان از آن رو نقش خانش بود در جان
چنان بی سلخ ماهی را ته پوست به مهر آن برادر داشتی دوست