همیشه دور چرخ لاجوردی
|
|
نداند پیشهای جز ره نوردی
|
ز دورش هر یکی گردش به کاریست
|
|
به ریز هر یکی دیگر شماریست
|
چونی امید پاینده است و نی بیم
|
|
خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم
|
چو نتوان رشتهی گردون گستن
|
|
بباید دل درو ناچار بستن
|
چه داند طوطی کافتاده در دام
|
|
که از شکر دهندش طعمه در کام
|
چه داند باز چون بندند پایش
|
|
که دست شاه خواهد بود جایش
|
دری کو خواست شد بر افسر خاص
|
|
رسد در گنج شاه از دست غواص
|
خدایا، هر که را نعمت دهی بیش
|
|
در آموزش، سپاس نعمت خویش!
|
چنین خواندم در آن دیباچهی راز
|
|
که هر حرفی ازو میکرد صد ناز
|
که چون شاهنشه جمشید مسند
|
|
علاء الدین والد نیا محمد
|
به ملک دهلی از عون الهی
|
|
برامد بر سریر پادشاهی
|
سری کز باد کین دیدش خطرناک
|
|
باب تیغ کردش طعمهی خاک
|
هم اندر هندرایان را رهی کرد
|
|
هم از تاتار غزنین را تهی کرد
|
الغخان معظم را بفرمود
|
|
که لشکر جانب دریا کشد زود
|
در آن حد «کرن رای» ای بود با نام
|
|
به قدرت کامکار اندر همه کام
|
ازو رایان ساحل در تف و تاب
|
|
روان در بحر و بر فرمانش چون آب
|
چو تیغ افشاند بر وی خان مغفور
|
|
ز میدان تیره دل چو سایه از نور
|
حرمهای مهین رای والا
|
|
سرا پا غرقه در لولوی لالا
|
به دست افتاد با پیل و خزانه
|
|
جهانی پر شد از رانی و رانه
|
بتانی ستاره بدیده نی ماه
|
|
نه چشم بد در ایشان یافته راه
|
سران جمله خوبان گل اندام
|
|
پری روئی که «کنولادی» بدش نام
|
چو دیده ز ارجمندی نازنین خوی
|
|
چو جان پوشیده از بینندگان روی
|
گرامی آفتابی سایه پرورد
|
|
ولی خورشیدش از هیبت شده زرد
|
امانت دار آن خان جهانگیر
|
|
که از عصمت بران آهو نزد تیر
|
به فیروزی چو باز آمد از آن فتح
|
|
به پیش تخت شه زد بوسه بر سطح
|
به عرض بارگاه آورد در پیش
|
|
متاع و پیل و اسپ و زر ز حد بیش
|
نهانی تحفهی کان پیشکش کرد
|
|
هم آن نازک تنان ما هوش کرد
|
سران جمله «کنولا دی را نی»
|
|
سزای خدمت تخت کیانی
|
چنان ماهی و آن انجم به دنبال
|
|
به فرمان در حرم رفتند در حال
|
چو آمد در شبستان شه آن شمع
|
|
پریشان خاطرش گشت اندکی جمع
|
چنان افشرد بهر بندگی پای
|
|
که کرد اندر دل شاه جهان جای
|
کسی کش بخت و دولت پای گیرد
|
|
به چشم بختیاران جای گیرد
|
غرض القصد «کنو لادی رانی»
|
|
دو دختر داشت گاه کامرانی
|
چو رانی، سوی حضرت شد سبک پای
|
|
بماند آن هر دو گوهر در کف «رای»
|
چنان افتاد حکم ایزد پاک
|
|
که شد در بزرگ اندر دل خاک
|
دویم را عمر شش مه بود رفته
|
|
که بودان شش مهمه ماه دو هفته
|
پری روی ز مردم حور زاده
|
|
سپهرش نام «دیولدی» نهاده
|
چو «کنولادی» در را صدف بود
|
|
به خدمت پیش شاه بحر کف بود
|
همی کرد آن چنان خدمت به درگاه
|
|
که حاصل میشدش خوشنودی شاه
|
شبی خوش دید دارای زمن را
|
|
به عرض آورد راز خویشتن را
|
که از شاخ جوانی بر درختم
|
|
دو غنچه ناشگفته داشت بختم
|
چو زینجا باد اقبال آن طرف تاخت
|
|
مرا زانجا ربود این جانب انداخت
|
شدم من خوش ز بخت روشن خویش
|
|
ولی ماند ان دو گل در گلشن خویش
|
یکی زان دو سپرد اندر جوانی
|
|
پرستاران شه را زندگانی
|
دوم مانده است و، چون پیوند خون است
|
|
دل من بهر آن خون، بیسکونست
|
دمی گر مهر شه بر بنده تابد
|
|
به گرمی خون به خون پیوند یابد
|
چو شه را در شد این دیباچه در گوش
|
|
نموداری دگر رو دادش از هوش
|
به دل میگشت جستن هر زمانش
|
|
پرستاری ز بهر خضر خانش
|
موافق باز خواندش در دل آن گفت
|
|
ستاره خواست تا مه را کند جفت
|
برای کار دان فرمان فرستاد
|
|
که ما را بخت آگاهی چنان داد
|
که داری در سرای دولت خویش
|
|
مبارک روی دختی دولت اندیش
|
چو بر طغرای فرمان دیده سائی
|
|
ز دو دیده فرست آن روشنائی
|
که گردد بیت این خورشید معمور
|
|
شود روشن شبستانش بدان نور
|
سریر آرای ملک هندوان «کرن»
|
|
که بد صاحبقران «رای» ای در آن قرن
|
ازین شادی که آمد ناگهانش
|
|
نگنجید اندرون پوست جانش
|
کجا در ذره گنجد این که خورشید
|
|
دهد نزد خودش پیوند جاوید
|
چو با چشمه کند بحر آشنائی
|
|
شود آن چشمه هم بحر از روانی
|
بران شد کان طرب را کار سازد
|
|
علم بر پشت پیلان بر فرازد
|
متاع قیمتی صد پیل بالا
|
|
ز دیبا و خز و لولوی لالا
|
دگر کالای گوناگون نه چندان
|
|
که گنجد در خیال هوشمندان
|
پس آن که با هزار امیدواری
|
|
نشاند نازنین را در عماری
|
فرستد سوی دولت خانهی تخت
|
|
که آن دولت رسد در خانهی بخت
|
درین اثنا چنان شد شاه را رای
|
|
که بستاند از آن رای «کرن» جای
|
بران سو نامزد گشتند در دم
|
|
الفغان معظم پنجمین هم
|
امیران دگر باجیش و انبوه
|
|
که از پامال اسپان سرمه شد کوه
|
چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت
|
|
بخاک افگند رای کاردان رخت
|
چو آنجا، نی صلاح جان و تن دید
|
|
هزیمت را سلاح خویشتن دید
|
نبرد از هم دمان و خون و پیوند
|
|
به جز خاص شبستان لعبتی چند
|
نهان از دیدهی مردم پری وار
|
|
بسوی «دیوگیر» افگند رهوار
|
رسید انجا و گشت ایمن ز خونریز
|
|
عنان را نرم کرد از جنبش تیز
|
چو «سنکهن دیو» پور رای رایان
|
|
بشد آگاه ز آگاهی سرایان
|
که «گرن» از «گوجرات» آمد برین سوی
|
|
ز تاب تیغ ترکان تافته روی
|
به پرده دختری دارد نهفته
|
|
گلی پوشیده روی ناشگفته
|
لطافت مایهای چون آب باران
|
|
سزای تخت گاه تاجداران
|
طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد
|
|
برد در برج خویش آن ماه را مهد
|
برادر را که «بهلیم» بود نامش
|
|
بخواند و گرد حمال پیامش
|
بران سو رفت «بهلیم دیو» چون باد
|
|
به مهمان راز مهمانی برون داد
|
چو «کرن» از ردهی بخت پریشان
|
|
حمایت جوی بود از سوی ایشان
|
نیارست اندران پیغام نه کرد
|
|
ضرورت باز حل پیوند مه کرد
|
فرستادند بر بومی همای
|
|
مه روشن به کام اژدهائی
|
چو یک فرسنگ ماند اندر تگاپوی
|
|
که اندر «دیو گیر» آرد پری روی
|
سپاه شه که بود اندر پی «کرن»
|
|
که کردی در زمانی کار یک قرن
|
چو باد تند زد ناگه بر ایشان
|
|
همه جمعیت خس شد پریشان
|
به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش
|
|
سپاهی در عقب چون کوه آتش
|
چنان بگرفت زاندیشه سر خویش
|
|
که چون اندیشه نا پیدا شد از پیش
|
در آن جنبش «دولرانی» که بختش
|
|
بری میخواست چیدن از درختش
|
دوان میشد به پشت باد پائی
|
|
چو گل کش باد بر گیرد ز جائی
|
به پیکان گوش او کز اوج و از پست
|
|
بسان تیر میشد شست در شست
|
غرض ناگه رسید از غیب تیری
|
|
که تیر چرخ زان بر زد نفیری
|
بماند آن رخش آتش پای سرکش
|
|
گرفت ماه شد در برج آتش
|
الغفان در حرم میداشت مستور
|
|
چو فرزند خودش در پردهی نور
|
چو فرمان شد که آن ریحان فردوس
|
|
به شهر آرند چون برجیس در قوس
|
رسانیدند در ایوان جمشید
|
|
به جلباب حیا پوشیده خورشید
|
کنون بین کاختر هر هفت کرده
|
|
چها بیرون دهد از هفت پرده
|
بیا مطرب بساز ابریشمی چنگ
|
|
برین شادی که آمد دوست در چنگ
|