خوشا هندوستان و رونق دین
|
|
شریعت را کمال عز و تمکین
|
بدین عزت شده اسلام منصور
|
|
بدان خواری سران کفر مقهور
|
بذمه گر نبودی رخصت شرع
|
|
نماندی نام هندو ز اصل تا فرع
|
ز غزنین تا لب دریا درین باب
|
|
همه اسلام بینی بر یکی آب
|
چنین گوید خبر دانندهی حال
|
|
کز آن میمون خبر میمون شدش فال
|
که از غزنه چو بیرون کرد صمصام
|
|
معزالدین محمد گوهر سام
|
از آن سلطان غازی بیمدارا
|
|
به هندوستان شد اسلام آشکارا
|
سریر دهلی از وی یافت بنیاد
|
|
که بنیاد سریرش تا ابد باد
|
چو بود است اعتقادی در نهادش
|
|
قوی ماند این بنا چون اعتقادش
|
چنان کو ز آهن شمشیر شاهی
|
|
ز دود از روی هندوستان سیاهی
|
ز یزدان با هزاران دل فروزی
|
|
جزای این عمل باداش روزی!
|
هر آنچه آن شاه غازی کرد بنیاد
|
|
ز قطب الدین سلطان گشت آباد
|
زهی بنده که از یک حکم محذوم
|
|
همایون کرد ز اسلام این کهن بوم
|
ز شمشیری که زد بر رای قنوج
|
|
در آبش غرقه کرد از آتشین موج
|
فگند از آب گنگش جامه در نیل
|
|
گرفت از وی هزار و چارصد فیل
|
چنان قطبی چو در مغرب سرامد
|
|
ز مشرق چتر شمسالدین برآمد
|
تف تیغش چنان گشت آسمانگیر
|
|
که همچون صبح دم شد جهانگیر
|
چو ذوالقرنین تا یک قرن کامل
|
|
نتاج فتح زاد از تیغ حامل
|
زحد «مالوه» تا عرصهی سند
|
|
نمودار غزای اوست در هند
|
چو رفت آن شمس روشن در سیاهی
|
|
برآمد اختر فیروز شاهی
|
به بخشش خلق عالم را رهی کرد
|
|
همه گنجینهی شمسی تهی کرد
|
چو ششماهی در آن دولت بسر برد
|
|
چو طفل هشت ماهه دولتش مرد
|
از آن پس چون پسر کم بود شایان
|
|
به دختر گشت رای نیک رایان
|
رضیه دختری مرضیه سیرت
|
|
سریر آراست، از جای سریرت
|
مهی چند آفتابش بود در میغ
|
|
چو برق، از پرده میزد پر توتیغ
|
چو تیغ اندر نیام از کار میماند
|
|
فراوان فتنه بی آزار میماند
|
برید از صدمهی شاهی نقابش
|
|
ز پرده روی بنمود آفتابش
|
چنان میراند زور مادهی شیران
|
|
که حامل میشدند از وی دلیران
|
سه سالی کش قوی بد پنجه و مشت
|
|
کسی بر حرف او ننهاد انگشت
|
چهارم چون ز کار او ورق گشت
|
|
برو هم خامهی تقدیر بگذشت
|
روان شد زان پس از حکم الهی
|
|
نگین سکهی بهرام شاهی
|
سه سال او نیز اندر عشرت و جام
|
|
نشاطی راند چون پیشینه بهرام
|
برو هم کرد بهرام فلک زور
|
|
شد آن بهرام نیز اندر دل گور
|
از آن پس بر فراز تخت مقصود
|
|
سعادت داد هفت اختر به مسعود
|
دو سه سالی دگر از دولت و بخت
|
|
علائی داشت از وی مسند و تخت
|
چو آن گلهای کم عمر از چمن جست
|
|
جوان سروی به بالین گاه بنشست
|
به محمودی شه روی زمین گشت
|
|
به گیتی ناصر دنیا و دین گشت
|
به سال بیست ز اوج پایهی خویش
|
|
جهان میداشت اندر سایهی خویش
|
عجب مهدی همه در کامرانی
|
|
بهر خانه نشاط و شادمانی
|
نه کس دادی کمند کینه را تاب
|
|
نه کس دیدی خیال فتنه در خواب
|
مسلمان چیره دست و هندوان رام
|
|
ندانستی کس از جنس مغل نام
|
شهی در ذاتش از یزدان شکوهی
|
|
هم از سنگ و هم از گوهر چو کوهی
|
خود از مستغرق کار الهی
|
|
به امرش بندگان در کار شاهی
|
چنین تا دور او هم بر سر آمد
|
|
جهان را نوبتی دیگر درآمد
|
الغ خانی کش آن محمود والا
|
|
به خویشی کرده بودش کار بالا
|
ز بهر عون مظلومان دل تنگ
|
|
غیاث الدین و دنیا شد بر او رنگ
|
شهی بود او که بخشایش و زور
|
|
خرام پیل نپسندید بر مور
|
در ایامش مغل ره یافت این سوی
|
|
به تاراج بضاعت گشت ره جوی
|
شد آن خورشید روشن نیز مستور
|
|
به برج خاک شد از بیت معمور
|
پس از وی پور پور وی به شادی
|
|
برامد بر سریر کیقبادی
|
ز سر نو کرد اکلیل شهان را
|
|
معز الدین و دنیا شد جهان را
|
سه سالی سکهی او نیز در ضرب
|
|
رواجی داشت اندر شرق تا غرب
|
چو او هم رخش عشرت را عنان داد
|
|
بدو هم چرخ دور همگنان داد
|
به هر پیمانه پر می ریختی در
|
|
هم آخر خفت چون پیمانه شد پر
|
دو ماهی داد پس چون صورت خواب
|
|
چراغ کیقبادی شمس دین تاب
|
هنوز آن صبح بود اندر تبا شیر
|
|
که شیرش واگرفت این دایهی پیر
|
چو بود این طفل در کار جهان خام
|
|
جهان بر پخته کاری یافت آرام
|
به فیروزی درین فیروزهگون مهد
|
|
سر فیروز شه شد سرور عهد
|
ز بهر خطبهی صدق و صوابش
|
|
جلال الدین و دنیا شد خطابش
|