بود گاه غم و اندیشته یاری
|
|
مرا و عالمی را غمگساری
|
بفرمود آنگهی کان نامهی درد
|
|
نهانی محرمی سوی من آورد
|
چو در چشم آمد آن دود جگر تاب
|
|
گشاد از دیدهی من در زمان آب
|
سبک زان قرةالعین جهاندار
|
|
پذیرفتم بچشم و دیده این کار
|
شدم بس سر بلند از خدمت پست
|
|
نمودم رجعت آن دیباچه بر دست
|
چو آن را دیده شد آغاز و انجام
|
|
به هندی بود در وی بیشتر نام
|
بسی ننمود در اندیشه زیبا
|
|
که پیوندم پلاسی را به دیبا
|
ولیکن چون ضروری بود پیوند
|
|
ضرورت عیب کی گیرد خردمند
|
غلط کردم گر از دانش زنی دم
|
|
نه لفظ هندیست از پارسی کم
|
بجز تازی، که میر هرز بانست
|
|
که بر جمله زبانها کامرانست
|
دگر غالب زبانها، در ری و روم
|
|
کم از هندیست، شد اندیشهی معلوم
|
زبان هند هم تازی مثال است
|
|
که آمیزش در انجا کم مجال است
|
کسی کز گنگ هندوستان بود دور
|
|
ز نیل و دجله لافد، هست معذور
|
چو در چین دید بلبل بوستان را
|
|
چه داند طوطی هندوستان را؟
|
خراسانی که هندی گیردش گول
|
|
خسی باشد به نزدش برگ تنبول
|
شناسد آنکه مرد زندگانی است
|
|
که ذوق برگ خائی ذوق جانی است
|
درین شرح و بیان کابیست دررو
|
|
کسی باور کند گفتار خسرو،
|
که دانا باشد و منصف بهر چیز
|
|
زمین ها یک به یک دیده به تمییز
|
سخن کز هندو از روم افتدش پیش
|
|
سوی انصاف گیرد، نی سوی خویش
|
ز بیانصاف نتوان یافت این کام
|
|
که عمیا، بصره را به گوید از شام
|