در سبب نظم این جواهر که زمرد وصف خضر خان واسطه‌ی عقد اوست

مبارک بامدادی کاختر روز شد از نور مبارک گیتی افروز
رسید اقبال پیشانی گشاده کله بالای پیشانی نهاده
دلم را گفت کاحسنت ای جوان بخت که بر گردون زدی اندیشه را تخت
بشارت میدهم کز پرده‌ی راز دری کرده ست دولت بهر تو راز
خضر دی مژده‌ی دادست جا نی خضر خان را به آب زند گانی
چنین دانم که آن گوینده‌ی چست توئی وان آب حیوان گفته‌ی تست
مرا کاقبال خواند این مژده در گوش ز شادی پای خود کردم فراموش
رسیدم تا بدان گلشن که جستم چو گل بر چشمه‌ی امید رستم
معلا حضرتی دیدم فلک سای ملک صف بسته و انجم صف آرای
مرا، با آن شکوه پادشاهی به پرسش داد مزد نیک خواهی
عزیزم داشت همچون جم نگین را تواضع کرد چون گردون زمین را
نخستم گفت، خسرو، تا ندانی که در من رسم کبر است این معانی
چو سلک بندگی یکسانست از غیب من ار برتر نهم خود را، زهی عیب!
مرا در سر ز سودای جوانی خیالی هست زآنگونه که دانی
من آن خضرم که آب خضر دارم ولیکن آب خوش خوردن نیارم
اگر چه عالم است این دل درین گل دو عالم غم کجا گنجد درین دل
چو غم را جا نماند اندر دل تنگ به چهره نقش بستم ز اشک گلرنگ
ز تو خواهم که این افسانه‌ی راز که کرد، از رخنهای سینه، در باز
چنان سنجی ز بهر این دل تنگ که در میزان دلها کم شود سنگ
دل مرده حیات از سر پذیرد وگر کس زنده دل باشد، بمیرد!