گرفتن سهل باشد، این جهان را
|
|
کلید آن جهان، باید شهان را
|
مکن بس بر همین کز تیغ و از رای
|
|
همه دنیا گرفتی، شسته بر جای
|
به همت آسمان را قلعه کن باز
|
|
به ملک خشکی و تری مکن ناز
|
بکن کاری همین جا تا توانی
|
|
که آنجا هم، چو اینجا، ملک رانی
|
مسلم بایدت گر پادشاهی
|
|
بباید کردن از دلها گدائی
|
دعا زین به نمیدانم به جایت
|
|
که از دلها حشم بخشد خدایت
|
مکن تیغ سیاست را چنان تیز
|
|
که چون آتش، نداند کرد پرهیز
|
شه آن به کاو عمل چون آب راند
|
|
که هم جان بخشد و، هم جان ستاند
|
کسی کاو مملکت را بد سگال است
|
|
بکش، کان خون، بی حرمت حلال است
|
به کار دیگران، بر شعله زن آب
|
|
خرد بیدار دار و تیغ در خواب
|
چو هستندت همه پائین پرستان
|
|
زبر دستی مکن بر زیر دستان
|
رهت چون رفت خلق از دیده در پیش
|
|
رهی خود را تو روب از دیدهی خویش
|
به چندین، مشعل امشب کار ره کن
|
|
ره ظلمات فردا را نگه کن
|
ازینجا بر چراغی گر توانی
|
|
که تا آنجا به تاریکی نمانی
|
چراغی نی که باد از وی برد نور
|
|
چراغی کان نمیرد از دم صور
|
مشو مغرور این مشتی خیالات
|
|
که در پیش تو میآید به حالات
|
جهان خوابیست پیش چشم بیدار
|
|
به خوابی دل نه بندد مرد هوشیار
|
تو یک ذره غباری از زمینی
|
|
که اندر خواب خود را کوه بینی
|
چو بر تو دست تقدیر آورد زور
|
|
کنی روشن که جمشیدی و یامور
|
بخواب اندر مگر موشی شتر شد
|
|
ز پری تنش دل نیز پر شد
|
ز خواب خوش بر آمد شاد گشته
|
|
همی شد سو به سو پر باد گشته
|
بنا گاه اشتری باری برو ریخت
|
|
ز صد من یک جو آزاری برو ریخت
|
ته آن بار مسکین موش درماند
|
|
به مسکینی جمازه در عدم راند
|
خوش است این خوابهائی خوش به تعبیر
|
|
اگر بر عکس ننمایند تأثیر
|
چو بازیچه است ملک سست بنیاد
|
|
بدین بازیچه چون طفلان مشو شاد
|
نمیگویم که ترک خسروی کن،
|
|
رهی کم توشگان را پیروی کن،
|
تو کی این پای ره پیمای داری
|
|
که زنجیر زر اندر پای داری
|
تواین ره کی روی کز ناز و تمکین
|
|
زنی ده گام بر یک خشت زرین
|
به دل اصحاب دل را آشنا باش
|
|
درون درویش و بیرون پادشاه باش
|
به شاهی سهل باشد ملک را نی
|
|
به ملک بندگی رس گر توانی
|
نه اندک، کارها بسیار کردی
|
|
ولی بهر دل خود کارکردی
|
کنون کار از پی آن کن که هر بار
|
|
دهد در کار اندک، مزد بسیار
|
چو توقیعی که اندر پادشاهی است
|
|
خلافت نامهی ملک خدائی است
|
ستون ملک نبود پایهی تخت
|
|
نه چوب چتر باشد عمدهی بخت
|
بسی دیدم کمرهای کریمان
|
|
همه در یتیمش از یتیمان
|
جفای خلق پیش شاه گویند
|
|
جفا چون شه کند، داد از که جویند؟
|
نه هر فرقی سزای تاج شاهی است
|
|
نه هر سر لایق صاحب کلاهی است
|
همه باشند بهر تاج محتاج
|
|
یکی را زانهمه روزی شود تاج
|
فلک هر لحظه میدوزد کلاهی
|
|
کزان تاجی نهد بر فرق شاهی
|
کسی را تاج زر بر سر دهد زیب
|
|
که ناید بر ضعیف از تختش آسیب
|
رساند از کف خود جمله را بهر
|
|
کز آن پروردهی راحت شود دهر
|
غم عالم چنان باشد به جانش
|
|
که باشد عالمی غم بهر آنش
|
جهانداری به از عالم ستانی
|
|
که از خورشید ناید سائبانی
|
رعیت چون خلل یابد ز بنیاد
|
|
کجا ماند بنای دولت آباد
|
رعیت مایهی بنیاد مال است
|
|
زمال اسباب ملک آماده حال ست
|
چو تیشه بشکند از راندن سخت
|
|
نه کرسی ساختن بتوان و نی تخت
|
کسی کاز بهر تو صد رنج ورزد،
|
|
ز تو آخر به یک راحت خیزد؟
|
نه شه را از گل دیگر سرشتند
|
|
نه نعمت زان او تنها نوشتند
|
چو ماهم گوهریم از یک خزانه،
|
|
چرا گنجد تفاوت در میانه ؟؟
|
کند شیر، ار بخوردن، بخل گرگی
|
|
برو تهمت بود نام بزرگی!
|
درخت ار سایه نبود بر زمینش
|
|
چرا خلقی بود سایه نشینش
|
بداد دست ده، تا صد شود شاد
|
|
به دست داد ماند کشور آباد
|
کند ابری که دایم سایهبانی
|
|
به از باران که باشد ناگهانی
|
فروخوان نامهی مظلوم زان پیش
|
|
که بینی رو سیه زو نامهی خویش
|
سپید است ار چه ایوان شهنشاه
|
|
سیه گردد ز دود تیرهی آه
|
عنان شاه گر بر آسمان است
|
|
دعا را دست بالاتر از آن است
|
ته غار اژدهای با چنان زور
|
|
شود مسکین چو در چشمش خزد مور
|
توان بی توانان هست چندان
|
|
که پیچد سخت دست زورمندان
|
پگه خیز است خورشید سمائی
|
|
که دارد عالمی زو روشنائی
|
چو سلطان بندگی را پیش گیرد
|
|
خدا آن بندگی زو درپذیرد
|
وگر شد رسم شاهان جام گلگون
|
|
به اندازه نه از اندازه بیرون
|
مبین یک جرعه در طاس شرابی
|
|
که طوفان است از بهر خرابی
|
سرود و لهو هم باید به مقدار
|
|
که چون بسیار شد، عکس آورد بار
|
نشاید تا بدان حد نغمه و نای
|
|
که پای تخت هم بر خیزد از جای
|