خداوندا چو جان دادی دلم بخش
|
|
دل عاشق، نه جان عاقلم بخش
|
درونی ده که بیرون نبود از درد
|
|
به بیرون و درون نبود ز تو فرد
|
چنان دارم که تا پاینده باشم
|
|
نه از جان بلکه از دل زنده باشم
|
چنان شو جانب خود رهنمایم
|
|
که از خود بگسلم سوی تو آیم
|
چنان کن خانهی طینت خرابم
|
|
که از هر سو در آید آفتابم
|
چنان نه یاد خود اندر ضمیرم
|
|
که با یاد تو میرم، چون بمیرم
|
چنان بنیاد عشق افگن درین دل
|
|
که روید جاودانی سبزه زین گل
|
چنانم خوان سوی خویش از همه سو
|
|
که رویم در تو باشد از همه روی
|
چنانم ده می پی در پی عشق
|
|
که فردا مست خیزم از می عشق
|
گرفتارم به دست نفس خود رای
|
|
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
|
به نور دل چنان کن زنده جانم
|
|
که بعد از مردگی هم زنده مانم
|
ز نفس تیره کیشم، کش به یک بار
|
|
پس آنگه سوی خویشم کش به یک بار
|
گدائی را چنان ده بار درگاه
|
|
کزان درگه نداند سوی خود راه
|
مرا در شعلههای شوق خود نه
|
|
چو خاکستر شوم بر باد در ده
|
نسیمی نام زد فرما ز سویت
|
|
که بیهوش ابد گردم به بویت
|
بدان زنده دلان کاندر تف و تاب
|
|
نخفتند از غمت، تا آخرین خواب
|
که چون آید زمان خفتنم تنگ
|
|
به بیداری در دم تو کن آهنگ
|
پس از خوابی که بیداری نیابم
|
|
چو بیداری دهی فردا ز خوابم
|
گشاده کن چنان چشم امیدم
|
|
که بخت آرد ز دیدارت نویدم
|
حیاتی ده مرا در جستجویت
|
|
که میرم، تا زیم، در آرزویت
|