نیازمندی در حضرت بی نیازی که دماغ مختل بندگان را از گلشن یحبهم و یحبونه بوی بخشیده

خداوندا چو جان دادی دلم بخش دل عاشق، نه جان عاقلم بخش
درونی ده که بیرون نبود از درد به بیرون و درون نبود ز تو فرد
چنان دارم که تا پاینده باشم نه از جان بلکه از دل زنده باشم
چنان شو جانب خود رهنمایم که از خود بگسلم سوی تو آیم
چنان کن خانه‌ی طینت خرابم که از هر سو در آید آفتابم
چنان نه یاد خود اندر ضمیرم که با یاد تو میرم، چون بمیرم
چنان بنیاد عشق افگن درین دل که روید جاودانی سبزه زین گل
چنانم خوان سوی خویش از همه سو که رویم در تو باشد از همه روی
چنانم ده می پی در پی عشق که فردا مست خیزم از می عشق
گرفتارم به دست نفس خود رای به رحمت بر گرفتاری ببخشای
به نور دل چنان کن زنده جانم که بعد از مردگی هم زنده مانم
ز نفس تیره کیشم، کش به یک بار پس آنگه سوی خویشم کش به یک بار
گدائی را چنان ده بار درگاه کزان درگه نداند سوی خود راه
مرا در شعله‌های شوق خود نه چو خاکستر شوم بر باد در ده
نسیمی نام زد فرما ز سویت که بیهوش ابد گردم به بویت
بدان زنده دلان کاندر تف و تاب نخفتند از غمت، تا آخرین خواب
که چون آید زمان خفتنم تنگ به بیداری در دم تو کن آهنگ
پس از خوابی که بیداری نیابم چو بیداری دهی فردا ز خوابم
گشاده کن چنان چشم امیدم که بخت آرد ز دیدارت نویدم
حیاتی ده مرا در جستجویت که میرم، تا زیم، در آرزویت