بمن فی العشق مات و حی فیه

به یارنش هم ز دل چاشنی داد ز سوز، آن شمعها را روشنی داد
بامت هم رسید آن شعله‌ی شوق که چون پروانه جان دادند از آن ذوق
همو راند ز در نامقبلان را همو خواند بخود صاحب دلان را
گهی بخشد جنیدی را کلاهی که تنها ز اهل دل باشد سپاهی
گهی با شبلی آن همت کند ضم که صید خویش نپسندد دو عالم
گهی در پیش شاد روان اسرار نماید جلوه‌ی منصور برادر
همو داند که این راز نهان چیست چه داند مردم گم گشته، کان چیست؟
شناسای ضمیر راز دانان مراد سینه‌های پاک جانان
ز لیلی او به دفتر زد رقم را همو پرداخت از مجنون قلم را
چنان بخشد به خسرو شربت کام که از شیرین و شکر خوش کند کام
کند فرهاد را روزی چنان تنگ که میرد، سنگ بر دل، در دل سنگ
نه جرمی دارد آن کو کام کم یافت نه کاری بیش کرد آن کین کرم یافت
نوشته بر سر ما یفعل الله چرا و چون کجا گنجد درین راه
هر آنچه او کرد گر خوب است و گر زشت خردمند آن همه جز خوب ننوشت
ازو دان هر چه هست ار هست ور نیست که هست و نیست «کن» جزوی دگر نیست
بهر کس نعمت شایان سپرده خرد را گنج بی پایان سپرده
پس آنگه عشق را کرده اشارت که اندر گنج عقل افگنده غارت
ز گنج عقل «خسرو» را خبر نیست درو جز عاشقی عیبی دگر نیست