سر نامه به نام آن خداوند
|
|
که دلها را به خوبان داد پیوند
|
ز عشق آراست لوح آب و گل را
|
|
بدان جان، زندگی بخشید دل را
|
ز زلف و رخ، بتان را روز و شب داد
|
|
وزان نظاره جانها را طرب داد
|
قلم را داد سودای الهی
|
|
که بنوشت این سپیدی و سیاهی
|
بتان چین و خوبان طرازی
|
|
پدید آورد بهر عشق بازی
|
کرشمه داد چشم نیکوان را
|
|
شکار شیر فرمود آهوان را
|
مسلسل کرد زلف ماهرویان
|
|
مشوش روزگار مهر جویان
|
ز هی نقاش صورت های زیبا
|
|
که پشت خاک ازو شد روی دیبا
|
نمک بخش دهنهای شکر خند
|
|
حلاوت پرور لبهای چون قند
|
بیاراید به مروارید گل پوش
|
|
عروسان چمن را گردن و گوش
|
نهد در صبح مهری کاندر افلاک
|
|
به رسم عاشقان دامن کند چاک
|
ز هستی هر چه دارد صورت بود
|
|
ز سر عشق کرد آن جمله موجود
|
بادم داد شمع و روشنائی
|
|
نهاد ابلیس را داغ جدائی
|
چو بر نوح از تف غیرت زند برق
|
|
به طوفان مردم چشمش کند غرق
|
به نوری بخشد ابراهیم را راه
|
|
که در چشمش نیاید انجم و ماه
|
چو خواهد عین یعقوب از پسر نور
|
|
ز عینش قرة العینش کند دور
|
کند بر موسی آن راز آشکارا
|
|
که تاب آن نیارد کوه خارا
|
چو تاب مهر بر روح الله افشاند
|
|
ز مهر و دوستی جان خودش خواند
|
چو مهرش زد به زلف مصطفی دست
|
|
چنان صد جان به تار موی اوبست
|
جمالی داد احمد را بدرگاه
|
|
که چاک افتاد زان در سینهی ماه
|
به یارنش هم ز دل چاشنی داد
|
|
ز سوز، آن شمعها را روشنی داد
|
بامت هم رسید آن شعلهی شوق
|
|
که چون پروانه جان دادند از آن ذوق
|
همو راند ز در نامقبلان را
|
|
همو خواند بخود صاحب دلان را
|
گهی بخشد جنیدی را کلاهی
|
|
که تنها ز اهل دل باشد سپاهی
|
گهی با شبلی آن همت کند ضم
|
|
که صید خویش نپسندد دو عالم
|
گهی در پیش شاد روان اسرار
|
|
نماید جلوهی منصور برادر
|
همو داند که این راز نهان چیست
|
|
چه داند مردم گم گشته، کان چیست؟
|
شناسای ضمیر راز دانان
|
|
مراد سینههای پاک جانان
|
ز لیلی او به دفتر زد رقم را
|
|
همو پرداخت از مجنون قلم را
|
چنان بخشد به خسرو شربت کام
|
|
که از شیرین و شکر خوش کند کام
|
کند فرهاد را روزی چنان تنگ
|
|
که میرد، سنگ بر دل، در دل سنگ
|
نه جرمی دارد آن کو کام کم یافت
|
|
نه کاری بیش کرد آن کین کرم یافت
|
نوشته بر سر ما یفعل الله
|
|
چرا و چون کجا گنجد درین راه
|
هر آنچه او کرد گر خوب است و گر زشت
|
|
خردمند آن همه جز خوب ننوشت
|
ازو دان هر چه هست ار هست ور نیست
|
|
که هست و نیست «کن» جزوی دگر نیست
|
بهر کس نعمت شایان سپرده
|
|
خرد را گنج بی پایان سپرده
|
پس آنگه عشق را کرده اشارت
|
|
که اندر گنج عقل افگنده غارت
|
ز گنج عقل «خسرو» را خبر نیست
|
|
درو جز عاشقی عیبی دگر نیست
|