چون هنر مرغ فراوان شود | مرغ ز بر دست سلیمان شود | |
وای بر آن آدمی بی خبر | کوکم از آن مرغ بود در هنر |
□
دجله چو آمیخته گردد به نیل | هست جدا کردن آن مستحیل |
□
چشمهی چاه هر چه که بالا شود | چشمه محال است که دریا شود |
□
خواست یکی خواسته لیکن نیافت | آنکه نمیخواست برد خود شتافت | |
رفت یکی در طلب لعل سنگ | ریزهی سنگین نیامد به چنگ | |
وان دگری را که غم آن نبود | لعل چنان یافت که در کان نبود | |
کوشش بیهوده ز غایت برون | کوبش آبست، به هاون درون |
□
این همه بیداری ما خفتنست | کامدن ما ز پی رفتن ست | |
گر بودت، خوش خور و بدخو مباش | ور نبود، رنجه مشو گو مباش | |
تنگ مباش از پی عیش فراخ | کان بری از باغ که خیزد ز شاخ | |
هر چه رسد، بیش خور و کم مخور | ور نرسد هم برسد، غم مخور | |
هر چه بجوئی و نیابی، مرنج | زانکه به خواهش نتوان یافت گنج |
□
ترک طمع گیر ز خود شرم دار | تا نشوی چون خجلان شرمسار | |
گرسنه زانی که درین تنگنای | نان ز ملک می لبی نزد خدای | |
غره به نزد یکی سلطان مشو | بلبل باغی، مگس خوان مشو | |
هست وی از خرمن هستی خسی | تا تو چه باشی که کمی زو بسی | |
چند کشی پیش ملک دست پیش | تات زکاتی دهد از ملک خویش | |
تشنه بمیر، آب زد و نان مخواه | خون خور و از خوانچهشان نان مخواه | |
چون ببریدی طمع از ناکسان | صرف مکن گوهر خود با خسان |