خسرو من! بگذر از بن گفتگوی | نیکی خویش و بد مردم مگوی | |
چشم تو از عیب تو دیدن تهی است | از دگری پرس که عیب تو چیست | |
چشم بخود باز مکن چون خسان | بین سوی خود لیک به چشم کسان | |
پیل طلب کرد، شه، پیل زور | کاورد آن بی نمکان را به شور |
□
همچو کمان پر خم و تیر از میان | تیر ستاده است و کمانش روان | |
از رخ خود، پیش تو، خاقان چین | صورت چین کرده بروی زمین |