تخیل

جوهری شام به سودا گری کرده گهر پیش کش مشتری
چرخ یکی حلقه‌ی انگشترین بر سر یک حلقه هزاران نگین

با همه چون سایه شده هم نشست یک تن و هر جا که بجوئیش هست
گرم شود بر همه بی هیچ کین پس ز حیا در رود اندر زمین