خانه چو خورشید به جوزا گرفت
|
|
رفت در آن خانه درون جا گرفت
|
رفت در آن خانهی تیر از مسیر
|
|
محرق ازآتش خورشید تیر
|
باد ز جوزا شده آتش ز مهر
|
|
سوخت جهانی ز زمین تا سپهر
|
بس که ستد روز جهان را زتاب
|
|
دیده نشد نقش شب الا به خواب
|
صبح هم از تافتن شب برست
|
|
طالب شب گشت چراغی بدست
|
تافته از گرمی خود آفتاب
|
|
تابش او کرده جهان را به تاب
|
شب شده چون روز وی اندر گداز
|
|
روز چو شبهای زمستان دراز
|
بیش بقا، روز بمانند سال
|
|
بیش بقا تر شده بعد از زوال
|
خلق کشان در پنهی سایه رخت
|
|
سایه گریزان به پناه درخت
|
جانب سایه شده مردم روان
|
|
سایه به دنبالهی مردم دوان
|
بس که شده سایه زگرمی سیاه
|
|
گرم در انداخته خود را به چاه
|
خواست کند خلق زگرمای خویش
|
|
در پنهی سایهی خود جای خویش
|
لیک ز تاب فلک تا بناک
|
|
سایه نماند از تن مردم به خاک
|
گرم چنان گشت هوا در جهان
|
|
آتش گویند، بسوزد زبان !
|
خون برگ مرد زبون آمده
|
|
خوی شد ، از پوست برون آمده
|
پای مسافر بره گرم دور
|
|
ز ابله پر قبر چو نان تنور
|
چوب شد از غایت خشکی نبات
|
|
از پی یک شربت آب حیات
|
سبزهی در پاش ز مرد نمای
|
|
کاه شده ، بلکه شده کهربای
|
لاله سیه کشت زخشکی چو مشک
|
|
چون به سیاهی کشد از کشت خشک
|
سنگ که آتش ز وی اید برون
|
|
ماند ز خورشید در آتش درون
|