(وداع پدر و پسر )

رفت پدر پای بکشتی نهاد دیده روان از مژه طوفان کشاد
گریه کنان با دل بریان خویش کشتی خود خود راند به طوفان خویش
او شده زین سو پسر دردمند آه برآورد به بانگ بلند
گریه همی کرد زمانی دراز سوی پدرداشته چشم نیاز
رانده همی از مژه سیلاب خون تاز نظر کشتی شه شد برون
دید چو خالی محل از شاه خویش رخش روان کرد به بنگاه خویش
رفت به لشکر در خرگاه بست وامد و شد را ازمیان راه بست
جامه به فریاد و فغان می‌درید جامه رها کن تو که، جان می‌درید