رفت پدر پای بکشتی نهاد | دیده روان از مژه طوفان کشاد | |
گریه کنان با دل بریان خویش | کشتی خود خود راند به طوفان خویش | |
او شده زین سو پسر دردمند | آه برآورد به بانگ بلند | |
گریه همی کرد زمانی دراز | سوی پدرداشته چشم نیاز | |
رانده همی از مژه سیلاب خون | تاز نظر کشتی شه شد برون | |
دید چو خالی محل از شاه خویش | رخش روان کرد به بنگاه خویش | |
رفت به لشکر در خرگاه بست | وامد و شد را ازمیان راه بست | |
جامه به فریاد و فغان میدرید | جامه رها کن تو که، جان میدرید |