شب چو وداع مه و سیاه کرد
|
|
صبح دم از مهر قبا پاره کرد
|
کوکبهی شرق سوی شرق تافت
|
|
لشکر مغرب سوی مغرب شتافت
|
سرور مشرق به وداع پسر
|
|
گریه کنان کرد ز دریا گذر
|
خاص شد از بهر وداع دو شاه
|
|
چو تره بایستهی آرام گاه
|
خلوت ازین گونه که محرم نبود
|
|
هیچ کس از خلوتیان هم نبود
|
آنچه بد از مصلحت ملک راز
|
|
یک بد گر هر دو نمودند باز
|
از پس آن ، هر دو به پا خاستند
|
|
عذر بدو نیک همی خواستند
|
خسته پدر از دل پرخون و ریش
|
|
دست در آورد به دلبند خویش
|
ناله همی کرد که ای جان من
|
|
جان نه ازان دگری ، زان من !
|
چون تو شدی دل ز که جوید ترا ؟
|
|
وین به که گویم، که بگوید ترا ؟
|
آه ! که صبر ازدل و تن میرود
|
|
خون من از دیدهی من میرود
|
چون شعب ناله ز غایت گذشت
|
|
گریه و زاری ز نهایت گذشت
|
یک نفسی زان نمط از هوش رفت
|
|
کش سر فرزند ز آگوش رفت
|
وان خلف پاک هم از درد دل
|
|
خاک ره از گریه همی کرد گل
|
بسته دل و جان به وفای پدر
|
|
دیده همی سود به پای پدر
|
اشک فشانان به دل دردناک
|
|
مردمک دیده فتاده به خاک
|
هر دو به جان شیفتهی یک دگر
|
|
دوخته بودند نظر با نظر
|
روی بهم کرده چنین تا بدبر
|
|
هیچ نگشتند ز دیدار سیر
|
عاقبت الا مر دران اتفاق
|
|
چونکه ندیدند گزیر از فراق
|
هر دو رخ خون شده عناب رنگ
|
|
یک دگر آغوش گرفتند تنگ
|